زندگی زیبا
درباره وبلاگ


مهگامه،متولد و ساکن در ارومیه، متولد 67،تحصیلات رشته روانشناسی در دانشگاه پیام نور ارومیه... دکتر نیستم... اما برایت 10دقیقه راه رفتن،روى جدول کنار خیابان را تجویز میکنم، تا بفهمى عاقل بودن چیز خوبیست، اما دیوانگى قشنگ تر است... برایت لبخند زدن به کودکان وسط خیابان را تجویز میکنم، تا بفهمى هنوز هم،میشود بى منت محبت کرد.. به ﺗﻮ پیشنهاد میکنم گاهى بلند بخندى،هرکجا که هستى، یک نفر همیشه منتظر خنده هاى توست... دکتر نیستم، اما به ﺗﻮ پیشنهاد میکنم که شاد باشى! خورشید،هر روز صبح،بخاطر زنده بودن من و تو طلوع میکند! هرگز، منتظر" فرداى خیالى" نباش. سهمت را از" شادى زندگى"، همین امروز بگیر. فراموش نکن "مقصد"، همیشه جایى در "انتهاى مسیر" نیست! "مقصد" لذت بردن از قدمهاییست، که برمى داریم!

پيوندها
برترین ها
عکس ادم خورها(واقعی)
BEST MUSICS
کمربند لاغری
Love Is Life
فروشگاه اینتترنتی پرنیا
ردیاب خودرو

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان گل مریم و آدرس mahgameh2.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.










نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 2
بازدید دیروز : 1
بازدید هفته : 13
بازدید ماه : 427
بازدید کل : 242879
تعداد مطالب : 127
تعداد نظرات : 45
تعداد آنلاین : 1



موضوعات
عکسستان
تصاویر فتوشاپی و ترکیبی و جالب
کوچولوهای نازنین و خوردنی!!!!!!!!!
عکسهای جالب و زیبا
تصاویر عاشقانه و زیبا
hollywood
bollywood
تصاویر جالب از شامپانزه!! دیدین کنین!!!
خطای دید
دنیای حیوونها
نقاشی های زیبا با مداد
کاریکاتور...
هنر قدم زدن یک دختر روی بـرف !
هنری متفاوت
خلاقیت با کتاب
ذهن خلاق
خلق چهره های بامزه با دست
مجسمه های مدادی
خلاقیت با لوازم بی مصرف
هنر خلاقیت با حوله حمام
بهترین پدر دنیا
مناظر طبیعی و دلگشا!!!!!
گریمهای دیدنی
عکس/ مسابقه ساخت مجسمه شنی ملکه انگلستان
تصاویر: مصرف مواد مخدر در ملا عام!
بازیگران و همسرانشون
لبخند...
چند دقیقه خنده!
طنز...
طنز:از من به شما نصیحت!
طنز:دانش خود را افزون کنید!...
چرا مردها نباید مشاور ازدواج باشند؟
ازدواجهای پیشنهادی برای آقایان(طنز)
خیانت؟
غلط نامه
راز و نیاز یک پدر...
همسر و گوشی همراه؟...
نامه مادر غضنفر...
پرسشنامه از آقایان متاهل
دقت کردین؟....
زن و قورباغه
استاد فلسفه
عمر انسان
درس کالبد شکافی
چطور می فهمی که در سال 2012 هستی؟
شیطان پرستی!
دانلود کنید! شیطان پرستی!
تصاویری از شیطان پرستان
پوششهای شیطان پرستان در ایران
نمادهای شیطان پرستی و فراماسونری
تاریخچه و فلسفه شیطان پرستی
نظر سنجیها...
متن های خواندنی و زیبا
زن جماعت رو چه به بیرون رفتن؟؟؟
هرچه خدا بخواهد
چند سخن از کوروش کبیر
به سلامتی...
برخی داستانهای جالب زندگی آلبرت انشتین...
یک نشنیدن ساده
زندگی بعدی به قلم وودی آلن
پائولو کوئلیو
نامه پيمان معادي(بازیگر نقش نادر در فيلم جدايي سيمين از نادر)
يادتون نمياد....
تلخ اما واقعی...آرزو؟
بچه های کارتون های سیاه و سفید
بیوگرافی
اشک زن
هیچ زنی کور نیست!...
معایب و فواید دختر بودن
شکل رفتن آدما....
بابا سلام.ترو خدا بیدارشو....میخوام باهات حرف بزنیم؟
وصیت نامه
بزرگترین درد، مرگ نیست!
علم بهتر است یا ثروت؟
ثروتمندتر از بیل گیتس
من کی هستم؟...
راز گل شقایق...
خلقت زن
این است معنی مادر!!!
... اینجا مستراح است!!!!!!!!!!.....
کاش کودک بودم...
روز بارانی
داستانهایی زیبا از زندگی فلاسفه و بزرگان علم و هنر و ادب جهان
نامه ای به همسرم....
زندگی بهتری خواهیم داشت اگر،...؟؟؟؟؟
شهر هرت
مردم چه میگویند؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
نخند!!
نخند!!
وصیت کوروش کبیر در زمان مرگش
دکتر علی شریعتی....
نمیدونم اينها رو شنيده يا خوندین یا نه ولی منی که خوندم، اگه هر روز هم بخونم بازم خسته نمیشم....
فرشته زمینی....
موفقیت! محبوبیت! راههای خوشبختی
گلشیفته فراهانی در مورد جدایی از همسرش می گوید
تفاوت مدیـران در اونـور دنیا و اینـور دنیا !
گزیده سخنان کوروش کبیر....
گزیده سخنان زرتشت...
دیوار
دوست معلول من...
از یک دختربچه بدجوری کتک خوردم
پاسخ زیبای زن ایرانی به دخترش: چرا مرا به دنیا آوردی؟
فاحشه مغزی یا تنی؟
10 دلیل خلقت زن
جملات کوتاه و خواندنی و زیبا
درد دل پدر پیر با پسر
دوست واقعی و دوست معمولی؟
اونایی که در ایران موندن و اونایی که رفتن؟....
فرق امروز و دیروز
این مملکته؟؟؟
لذت بخش ترین چیزها از دید چارلی چاپلین
وقتی نفهم ها به کارهای بزرگ گمارده شوند!!!
پادشاه و گدا
دیوار کوتاه
چند توصیه ساده
چه ازدواج کرده باشید، چه نکرده باشید، باید این را بخوانید!
"سیاست چیه؟".... حتما بخونین!!!
فرق عشق و ازدواج؟
نیمکتها را بد چیده اند
نامه یک هموطن افغانی
امتحان کنین دوستای خوبم...
بیاین دوستان خوبم به این آدرس! خواهشا بیاین!! و انسانیت و مروت خودتون رو بسنجین!
خبر خوب یا بد؟؟
تصویر جادوئی
معما!
خدایا ما نمیبینیم! تو چطور؟؟
داستانهای پائولو کوئلیو
میز غذا
تغییر دنیا...
داستانهایی از دکتر حسابی
داستان کوتاه “کلاس درس دکتر حسابی”
آزمایشگاه غرب وحشی
کریسمس

نويسندگان
مهگامه

آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
یک شنبه 18 مهر 1395برچسب:زیبایی,عشق,عاشق,بوسه,تنهایی, :: 15:53 :: نويسنده : مهگامه

اشتباه نکن
نه زيبايی تو نه محبوبيت تو مرا مجذوب خود نکرد
تنها آن هنگام که روح زخمی مرا بوسيدی
من عاشقت شدم

شمس لنگرودی

 
یک شنبه 18 مهر 1395برچسب:دوست داشتن,محبت,عشق,کافی,رفت,غم,محمد مرکبیان, :: 15:49 :: نويسنده : مهگامه

دوست داشتن دلیلی کافی برای ماندن نبود، وگرنه می ماند.

رفتن هم دلیلی بر دوست نداشتنش نبود، اگر به رفتن برخاست.

او می خواست بگوید در وهله ی نخست، نبودِ هر چیز بهتر از بودنش است وَ بودنی که به اندازه ی کافی بزرگ یا کوچک نباشد، نقطه ی عطفِ هیچ اتفاقی نخواهد بود.

او می خواست این ها را بگوید که نگفت...


من از چشم هایش که دوست داشت وَ از پاهایش که رفت، این ها را فهمیدم.

 

سید محمد مرکبیان

 
شنبه 20 خرداد 1391برچسب:عشق,ازدواج,جالب,زیبا, :: 1:42 :: نويسنده : مهگامه



:شاگرد از استاد پرسید عشق یعنی چی؟
 استاد به شاگرد گفت برو به گندم زار و پرپشت ترین خوشه را بیار
شاگرد به گندم زار رفت و پس از مدتی طولانی برگشت:
استاد پرسید: چه آوردی ؟
با حسرت جواب داد:هیچ! هر چه جلو میرفتم، خوشه های پر پشت تر میدیدم و به
امید پیداكردن پرپشت ترین، تا انتهای گندم زار رفتم.
استاد گفت: عشق یعنی همین...!
شاگرد پرسید: پس ازدواج چیست ؟
استاد به سخن آمد كه : به جنگل برو و بلندترین درخت را بیاور اما به یاد داشته باش
كه باز هم نمی توانی به عقب برگردی...
شاگرد رفت و پس از مدت كوتاهی با درختی برگشت .
استاد پرسید كه شاگرد را چه شد و او در جواب گفت: به جنگل رفتم و اولین
درخت بلندی را كه دیدم، انتخاب كردم. ترسیدم كه اگر جلو بروم، باز هم دست خالی
برگردم .
استاد باز گفت: ازدواج هم یعنی همین...!
و این است فرق عشق و ازدواج
 

 
جمعه 4 فروردين 1391برچسب:حيوان,حيوانات,عشق,عاشقانه,با نمك,جالب,ديدني, :: 4:31 :: نويسنده : مهگامه

 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 

 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 

این مرغ عشقه ها!!!!!!!!!!!!!!عجیب ترین مرغ عشق دنیا (عکس) | www.Alamto.Com

اینم یه زرافه یک روزه!!:) الهی!!!!

 












و لینکهاي زیر:

http://1doost.com/photos/24.htm

http://1doost.com/photos/35.htm

http://1doost.com/photos/9.htm

http://1doost.com/photos/166.htm

 

 

 

زن عشق می کارد و کینه درو می کند....

 دیه اش نصف دیه توست و مجازات زنایش با تو برابر....

 می تواند یک همسر داشته باشد و تو مختار به داشتن چهار همسر هستی .....

 برای ازدواجش در هر سنی اجازه ولی لازم است و تو هر زمان بخواهی به لطف قانونگذار می توانی ازدواج کنی .......

 در محبسی به نام بکارت زندانی است و تو ............

 او کتک می خورد و تو محاکمه نمی شوی ..........

 او می زاید و تو برای فرزندش نام انتخاب می کنی .........

 او درد می کشد و تو نگرانی که کودک دختر نباشد .........

 او بی خوابی می کشد و تو خواب حوریان بهشتی را می بینی ........

 او مادر می شود و همه جا می پرسند نام پدر .........

 و هر روز او متولد می شود ، عاشق می شود ، مادر می شود ، پیر می شود و می میرد.....

 و اینها همه کینه است که کاشته می شود در قلب مالامال از درد ....... 
 
                                    دکتر علی شریعتی »
 
جمعه 28 بهمن 1390برچسب:همسر,نامه,محبت,عشق,علاقه,منطق,تفاوت,دنیاهای مختلف,فرق, :: 23:14 :: نويسنده : مهگامه
در اوج آشفتگی، لحظه ای که سردرگمم خانه را برای همیشه ترک کنم یا نه، از من می خواهی بین رنگ اخرایی و رنگ ماسه یکی را برای حمام انتخاب کنم. می بینی که ده صبح از اتاق خوابمان بیرون می آیم و از بس تلاش کرده ام کلماتی مناسب برای بیان این ملال نفس گیر بینمان پیدا کنم، قیافه ام کج و کوله شده؛ و باز وادارم می کنی انتخاب کنم: رنگ اخرایی یا رنگ ماسه.
 
این را هم می گویی که باید پرده جلوی دوش را عوض کنیم و یک نفر را صدا کنیم برای تعمیر آب گرمکن. نگاهت می کنم و می گویم: «نمی دانم.» متعجب به نظر می رسی وقتی می بینی انتخابی ندارم، منی که هیچ وقت چیزی را به دست قضا و قدر نمی سپارم. آلبوم نمونه رنگ ها را می گذاری روی میز آشپزخانه، کنار لیوان قهوه من و همه رنگ های ممکن را دوباره از نظر می گذرانی؛ اخرایی، رنگ ماسه یا یک دست زعفرانی.
تردید داری. به پنجره نزدیک می شوی تا رنگ ها را در روشنایی روز مقایسه کنی. می گویی می شود اخرایی را با رنگی خنثی مخلوط کرد. از من می پرسی: «این یکی خوبه؟» هاج و واجم از این که تو این همه انرژی صرف می کنی برای انتخاب رنگی که هیچ وقت دیده نخواهد شد؛ همچنان جوابی نمی دهم. به من اطمینان می دهی که رنگ های دیگری هم هست، با مارکی دیگر، اگر طور دیگری ترجیح می دهم.
می گویم برای دیدن رنگ ها وقت هست و عجله ای در کار نیست، اضافه می کنم ما مشکلات جدی تری داریم که باید حلشان کنیم. به شب گذشته اشاره می کنم، به حرف هایی که بینمان رد و بدل شد؛ حرف هایی پر از سرزنش و تردید. تو برمی گردی حمام تا دیوارها را اندازه بگیری، حساب کنی ببینی چند قوطی رنگ باید خرید. همه جا را دنبال متر می گردی، جعبه ابزار را وسط آشپزخانه باز می کنی، همه چیز را می ریزی زمین: انبردست ها، گازانبر و پیچ گوشتی ها. از من می پرسی که متر را جایی ندیده ام، چون من جای هر چیزی را در خانه می دانم. در حمام را باز می کنی و می بندی، مدام می روی و برمی گردی به آشپزخانه در حالی که من دست هایم را دور لیوان قهوه ام گرم می کنم، نور چشم هایم را می زند و معده ام درد گرفته است.
درباره رنگ مطمئن نیستی، تازه می خواهی بدانی باید رنگ مات انتخاب کنیم یا براق. دستت را روی دیوار آشپزخانه می کشی، درست همان جا که نگاهم سعی می کند ثابت بماند، کنار تقویمی که قرارها و برنامه هایمان را در آن می نویسیم، دیوار را لمس می کنی و به این نتیجه می رسی که براق انتخاب خوبی خواهد بود. منتظر تایید من هستی و من انگار با سکوتم به چیزی که تو گفتی مهر تایید می زنم و ظاهرا از مونولوگی که می گویی ناراحت نیستم.
ابزارها را همان طور پخش و پلا روی زمین رها می کنی، میز را تمیز می کنم، تو سرگرم اندازه گیری دیوارهای حمام هستی و من باید برای دوش گرفتن منتظر بمانم. به من می گویی با یک پرده خوشگل به رنگ تند، قرمز مثلا، حمام شادتری خواهیم داشت. اخرایی و قرمز، شاید کمی زننده بشود، نه؟ این را تو می پرسی.
در سکوتم سماجت می کنم، فقط می گویم زمان دارد می گذرد و من باید عجله کنم. بعد می شنوم که تلفن می کنی، برای سرویس آب گرمکن قرار می گذاریم. از من می پرسی چهارشنبه هفته بعد، وسط روز، برایم مناسب است؟ مجبورم جواب بدهم، لوله کش آن طرف خط است. خلاف میلم می گویم بله مناسب است.
می گویم بله و به این فکر می کنم که چهارشنبه آینده شاید دیگر این جا نباشم. مدت زیادی زیر دوش می مانم، دلم نمی خواهد لباس بپوشم، باید بروم مدرسه دنبال بچه ها. از صبح های هدر رفته بیزارم، هیچ کاری نکرده ام. تو وسط راهرو ایستاده ای و من دلم نمی خواهد از کنارت رد شوم، چون می توانی راهم را ببندی و جوری توی چشم هایم زل بزنی انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده است. انگار همین چند ساعت پیش نبود که سعی می کردیم علت شکست هایمان را توضیح دهیم.
از خودم می پرسم تاثیر حرف های دیشب در تو چه بود، چون چیزی از نشانه ها و پیامدهای آن حرف ها را نمی شود در تو دید. از خودم می پرسم من بلد نیستم بگویم یا تو بلد نیستی بشنوی؟ مطمئن نیستم که دیشب با یک زبان با هم صحبت می کردیم. با این حال من همه کلمات مهم را برای ساختن جمله ای ساده، روشن، مستقیم اما بدون خشونت به زبان می آورم که تو بدانی این زندگی دیگر به درد من نمی خورد. تو را متهم نمی کنم، فقط از تو می پرسم که چه حسی داری.
بعد تو حرف می زنی، نظرت را می گویی، صدا کمی بالا می رود، خودمان را نگه می داریم چون بچه ها همان نزدیکی خوابیده اند. بعد من رشته کلام را به دست می گیرم، سعی می کنم یک پله بالاتر بروم، می خواهم به مساله اصلی برسم اما نمی توانم به این زودی خطر کنم، می گذارم تو حرف بزنی. همان چیزهایی را که قبلا گفتی تکرار می کنی، من هم همین طور، حرف هایم را تکرار می کنم، هرکدام در منطق خود زندانی هستیم. گفت و گوی ما به دو مونولگ تبدیل می شود که بیهوده می چرخند.
من به قلب نزدیک می شوم، به عشق، تنها چیزی که برایم مهم است، می خواهم بدانم هنوز دوستم داری و هر بار همان اتفاق می افتد؛ یک دفعه ساکت می شوی، هرچه بیشتر حرف می زنم، تو بیشتر به خواب می روی. یک هو حرف هایم قوی ترین داروی خواب آور می شوند. می گویم به زودی ترکت می کنم و تو چشم هایت را می بندی. منتظر جوابی برای سوالم هستم و تو واقعا خوابت می برد، با همه وجودت نفس می کشی، خاموش می شوی طوری که انگار دستگاهی را یک هو از برق بکشی.
فردا صبح، از من می خواهی که بین رنگ ماسه و اخرایی یکی را انتخاب کنم. از من می پرسی هفته بعد چه کار می کنیم، پدر و مادرت را چه روزی دعوت می کنیم، تعطیلات را کجا می رویم، شب کریسمس به بچه هایمان چی هدیه می دهیم...

 

 
جمعه 28 بهمن 1390برچسب:روز بارانی,خاطرات,عشق, :: 22:44 :: نويسنده : مهگامه
اولین روز بارانی را به خاطر داری؟
غافلگیر شدیم
چتر نداشتیم
خندیدیم
دویدیم
به شالاپ شلوپ های گل آلود عشق ورزیدیم
دومین روز بارانی چطور؟
پیش بینی اش کرده بودی
چتر آورده بودی
من غافلگیر شدم
سعی میکردی من خیس نشوم
شانه سمت چپ تو کاملا خیس بود
سومین روز چطور؟
گفتی سرت درد میکنه
حوصله نداشتی سرما بخوری
چتر را کامل بالای سر خودت گرفتی
و شانه راست من کاملا خیس شد
.
.
.
.
.
.
.
و چند روز پیش را چطور؟
به خاطر داری؟
با یک چتر اضافه اومدی
مجبور بودیم برای اینکه پین های چتر توی چش و چالمون نره دو قدم از هم دورتر برویم
فردا دیگر برای قدم زدن نمی آیم. تنها برو
 
 
 
دکترعلی شریعتی

 

 
من« دوشیزه مکرمه» هستم، وقتی زن ها روی سرم قند می سابند و همزمان قند توی دلم آب می شود.
من «مرحومه مغفوره» هستم، وقتی زیر یک سنگ سیاه گرانیت قشنگ خوابیده ام و احتمالاً هیچ خوابی نمی بینم
من «والده مکرمه» هستم، وقتی اعضای هیات مدیره شرکت پسرم برای خودشیرینی 20 آگهی تسلیت در 20 روزنامه معتبر چاپ می کنند
من «همسری مهربان و مادری فداکار» هستم، وقتی شوهرم برای اثبات وفاداری اش البته تا چهلم- آگهی وفات مرا در صفحه اول پرتیراژترین روزنامه شهر به چاپ می رساند
من «زوجه» هستم، وقتی شوهرم پس از چهار سال و دو ماه و سه روز به حکم قاضی دادگاه خانواده قبول می کند به من و دخترشش ساله ام ماهیانه فقط بیست و پنج هزار تومان ، بدهد
من «سرپرست خانوار» هستم، وقتی شوهرم چهار سال پیش با کامیون قراضه اش از گردنه حیران رد نشد و برای همیشه در ته دره خوابید.
من «خوشگله» هستم، وقتی پسرهای جوان محله زیر تیر چراغ برق وقت شان را بیهوده می گذرانند.
من «مجید» هستم، وقتی در ایستگاه چراغ برق، اتوبوس خط واحد می ایستد و شوهرم مرا از پیاده رو مقابل صدا می زند.
من «ضعیفه» هستم، وقتی ریش سفیدهای فامیل می خواهند از برادر بزرگم حق ارثم را بگیرند.
من «بی بی» هستم، وقتی تبدیل به یک شیء آرکائیک می شوم و نوه و نتیجه هایم تیک تیک از من عکس می گیرند.
من «مامی» هستم، وقتی دختر نوجوانم در جشن تولد دوستش دروغ پردازی می کند.
من «مادر» هستم، وقتی مورد شماتت همسرم قرار می گیرم چون آن روز به یک مهمانی زنانه رفته بودم و غذای بچه ها را درست نکرده بودم.
من «زنیکه» هستم، وقتی مرد همسایه، تذکرم را در خصوص درست گذاشتن ماشینش در پارکینگ می شنود.
من «مامانی» هستم، وقتی بچه هایم خرم می کنند تا خلاف هایشان را به پدرشان نگویم.
من «ننه» هستم، وقتی شلیته می پوشم و چارقدم را با سنجاق زیر گلویم محکم می کنم و نوه ام خجالت می کشد به دوستانش بگوید من مادربزرگش هستم... به آنها می گوید من خدمتکار پیر مادرش هستم.
من «یک کدبانوی تمام عیار» هستم، وقتی شوهرم آروغ های بودار می زند و کمربندش را روی شکم برآمده اش جابه جا می کند.
من «بانو» هستم، وقتی از مرز پنجاه سالگی گذشته ام و هیچ مردی دلش نمی خواهد وقتش را با من تلف بکند.
من در ماه اول عروسی ام؛ «خانم کوچولو، عروسک، ملوسک، خانمی، عزیزم،عشق من، پیشی، قشنگم، عسلم، ویتامین و...» هستم.
من در فریادهای شبانه شوهرم، وقتی دیر به خانه می آید، چند تار موی زنانه روی یقه کتش است و دهانش بوی سگ مرده می دهد، «سلیطه» هستم.
من در محاوره ی دیرپای این کهن بوم ؛ «دلیله محتاله، نفس محیله مکاره، مار، ابلیس، شجره مثمره، اثیری، لکاته و...» هستم.
دامادم به من «وروره جادو» می گوید.
حاج آقا مرا «والده» آقا مصطفی صدا می زند.
من «مادر فولادزره» هستم، وقتی بر سر حقوقم با این و آن می جنگم.
مادرم مرا به خان روستا «کنیز» شما معرفی می کند..
من کی هستم؟.
دکتر مهدی خزعلی
 
 
جمعه 28 بهمن 1390برچسب:گل,گل شقایق,راز,عاشق,عشق, :: 22:36 :: نويسنده : مهگامه
شقایق گفت :
با خنده نه بیمارم، نه تبدارم
اگر سرخم چنان آتش حدیث دیگری دارم
گلی بودم به صحرایی نه با این رنگ و زیبایی
نبودم آن زمان هرگز نشان عشق و شیدایی
یکی از روزهایی که زمین تبدار و سوزان بود
و صحرا در عطش می سوخت تمام غنچه ها تشنه
ومن بی تاب و خشکیده تنم در آتشی می سوخت
ز ره آمد یکی خسته به پایش خار بنشسته
و عشق از چهره اش پیدای پیدا بود ز آنچه زیر لب می گفت
شنیدم سخت شیدا بود نمی دانم چه بیماری
به جان دلبرش افتاده بود اما
طبیبان گفته بودندش اگر یک شاخه گل آرد
ازآن نوعی که من بودم بگیرند ریشه اش را و بسوزانند
شود مرهم
برای دلبرش آندم شفا یابد
چنانچه با خودش می گفت بسی کوه و بیابان را
بسی صحرای سوزان را به دنبال گلش بوده
و یک دم هم نیاسوده، که افتاد چشم او ناگه
به روی من
بدون لحظه ای تردید شتابان شد به سوی من
به آسانی مرا با ریشه از خاکم جدا کرد و به ره افتاد
و او می رفت و من در دست او بودم
و او هرلحظه سر را رو به بالاها
تشکر از خدا می کرد
پس از چندی
هوا چون کورۀ آتش، زمین می سوخت
و دیگر داشت در دستش تمام ریشه ام می سوخت
به لب هایی که تاول داشت گفت:اما چه باید کرد؟
در این صحرا که آبی نیست
به جانم هیچ تابی نیست
اگر گل ریشه اش سوزد که وای بر من
برای دلبرم هرگز دوایی نیست
و از این گل که جایی نیست خودش هم تشنه بود اما!
نمی فهمید حالش را چنان می رفت و
من در دست اوبودم
و حالامن تمام هست او بودم
دلم می سوخت اما راه پایان کو ؟
که ناگه
روی زانوهای خود خم شد دگر از صبر او کم شد
دلش لبریز ماتم شد کمی اندیشه کرد آنگه
مرا در گوشه ای از آن بیابان کاشت
نشست و سینه را با سنگ خارایی
زهم بشکافت
زهم بشکافت
اما ! آه
صدای قلب او گویی جهان را زیرو رو می کرد
زمین و آسمان را پشت و رو می کرد
و هر چیزی که هرجا بود با غم رو به رو می کرد
نمی دانم چه می گویم ؟ به جای آب، خونش را
به من می داد و بر لب های او فریاد
“بمان ای گل
که تو تاج سرم هستی دوای دلبرم هستی
بمان ای گل”
ومن ماندم
نشان عشق و شیدایی
و با این رنگ و زیبایی
و نام من شقایق شد
گل پیوسته عاشق شد
 

عمیق ترین درد در زندگی مردن نیست ،
بلکه نداشتن کسی است که الفبای دوست داشتن را برایت تکرار کند و تو از او رسم محبت بیاموزی .
عمیق ترین درد در زندگی مردن نیست ،

بلکه گذاشتن سدی در برابر رودی است که از چشمانت جاری است.
عمیق ترین درد در زندگی مردن نیست ،

بلکه پنهان کردن قلبی است که به اسفناک ترین حالت شکسته شده .
عمیق ترین درد در زندگی مردن نیست ،

بلکه نداشتن شانه های محکمی است که بتوانی به آن ها تکیه کنی و از غم زندگی برایش اشک بریزی .
عمیق ترین درد در زندگی مردن نیست ،

بلکه ناتمام ماندن قشنگترین داستان زندگی است که مجبوری آخرش را با جدائی به سرانجام رسانی .
عمیق ترین درد در زندگی مردن نیست ،

بلکه نداشتن یک همراه واقعی است که در سخت ترین شرایط همدم تو باشد .
عمیق ترین درد در زندگی مردن نیست ،

بلکه به دست فراموشی سپردن قشنگ ترین احساس زندگی است .
عمیق ترین درد در زندگی مردن نیست ،

بلکه یخ بستن وجود آدم ها و بستن چشمها است

 

دست نوشته | رفتن چه شکلی است؟ یکی یک جایی گفته بود آدمها آنی نیستند که لحظه ی آخر ارتباطشان با ما نشان می دهند... همانی هستند که در طول رابطه بوده اند.

 

اما تو....

تو و آخرین نگاهت از یک ماه پیش شده آخرین چیزی که برای من بود.

وقتی گفتم منتظرم زود خوب بشوی....

نگاهت....

آن نگاه غمگین نا امیدت

دست شسته از دنیا

آماده برای رفتن.

خودم را به ندیدن زدم.

به زمین انداختم چشمهای خیره ای را که داشت از نگاه تو حرف رفتن را می خواند.

 

یک ماه است هر روز یادت می افتم ...

و نگاهم را بر زمین می کوبم.

از ترس....

از ترس خواندن نگاهت ...

از ترس رفتنت....

 

اما تو رفتی....

رفتی....

رفتی....

خوب نشدی....

 

من با اینهمه انتظار چه کنم؟

 

با اینهمه دردی که از چشمهایت به چشمهایم و به تمام وجودم آوار شده چه کنم؟

بگو....

بگو تنها چه کنم؟

 

بگو چطور پاهایم را بردارم بیایم تو را به خاک بسپارم ....

برای همیشه یادت را با خودم داشته باشم ....

آنهم یادی از یک نگاه امید از دست داره را؟

 

 
جمعه 28 بهمن 1390برچسب:زن,خواندنی,زیبا,جالب,اشک,اشک زن,عشق,محبت,مادر,مهر, :: 22:17 :: نويسنده : مهگامه
سرکیاز مادرش پرسید : مادر چرا گریه می کنی؟مادر فرزندش را در آغوش گرفت وگفت : نمی دانم عزیزم ، نمی دانـــم

پسرک نزد پدرش رفت و گفت : بابا ، چرا مامان همیشه گریه می کند؟

او چه می خواهـــد؟

پدرش تنها دلیلی که به ذهنش میرسید ، این بود : همه ی زنها گریه می کنند،

بی هیچ دلیلی

پسرک متعجب شد ولی هنوز ازاینکه زنها خیلی راحت به گریه می افتند،

متعجب بـــود

یکبار در خواب دید که دارد باخدا صحبت می کند ، از خدا پرسید:

خدایا چرا زنها این همه گریه میکننـــد؟

خدا جواب داد : من زن را به شکل ویژه ای آفریده ام .

به شانه های او قدرتی داده ام تا بتواند سنگینی زمین راتحمل کنــــد

به بدنش قدرتی داده ام تا بتواند درد زایمان را تحمل کند

به دستانش قدرتی داده ام که حتی اگر تمام کسانش دست از کاربکشند ،

او به کار ادامه دهد

به او احساسی داده ام تا باتمام وجود به فرزندانش عشق بورزد حتی اگر او را هزاران بار اذیت کنند

به او قلبی داده ام تا همسرشرا دوست بدارد ، از خطاهای او بگذرد و همواره

در کنار او باشد

و به او اشکی داده ام تا هرهنگام که خواست ، فروبریزد .

این اشک را منحصرا برای او خلق کرده ام تا هرگاه نیاز داشت بتواند

از آن استفاده کند

زیبایی یک زن در لباسش ، مو ها، یا اندامش نیست . زیبایی زن را باید در

چشمانش جست و جو کرد زیرا تنها راه ورود به قلبش آْنجاست.

 
جمعه 28 بهمن 1390برچسب:عشق,سلامتی,پدر,مادر,بهترین,بهترینها,به سلامتی, :: 21:18 :: نويسنده : مهگامه

*به سلامتی کسی که وقتی بردم گفت :
اون رفیــــــــــــــــــــــــق منه .......
وقتی باختم گفت : من رفیـــــــــــــــــــــــــــقتم .....


*به سلامتی کلاغ که آزادی رو به زیبایی ترجیح داد!!!!!

*به سلامتي درياچه اورميه...
نه بخاطر اينكه مظلومه فقط به خاطر اينكه هيچ وقتي اجازه نداد كسي توش غرق
بشه...

*به سلامتی لرزش دست های پیر پدر

*به سلامتی نیمکت آخر کلاس که زمانی عالمی داشتیم.....

 *به سلامتی اون قدیما وقتی بچه بودیم غم بود، ولی کم بود.....

*به سلامتی اونایی که اعتقادات مذهبیشونو فقط تو دل خودشون نگه میدارن و به بقیه تحمیل نمیکنن...

*به سلامتی اونایی که اهل ریاکاری مذهبی نیستن...

*به سلامتی اونایی که درد و دل همه رو گوش میدن....اما معلوم نیست خودشون کجا درد و دل میکنن...

*به سلامتی اونایی که به ظاهر آرومن ولی توی دلشون سونامی هست...

*سه سال از اون وداع تلخ میگذره ولی هنوز طنین گرم صدات تو گوشمه که میگفتی:
قهر کردی؟
حرف که میزنی؟!
و بعد صدات رو میبردی بالا: "اصلا چه معنی داره تو این خونه کسی با کسی حرف
نزنه"
به سلامتی خسرو شکیبایی...

*به سلامتی‌ اون بچه‌ای که شیمی‌ درمانی کرده و همهٔ موهاش ریخته، به باباش میگه: بابا من الان شدم مثل رونالدو یا روبرتو کارلوس؟؟ باباش میگه: قربونت برم از همهٔ اونا تو خوش تیپ تری ....

*به سلامتی همه اونایی که خطشون اعتباریه ولی معرفتشون دایمیه!...

*کمپوت باز کردیم بخوریم ، به مامانم میگم : مامان فکرکنم مزش عوض شده ...میگه : آره
میگم : بریزمش دور ؟
میگه : نه بزار تو یخچال بابات میاد میخوره !!!! به سلامتی همه باباها....

*به سلامتی اونايی که بی کسن ولی ناکس نیستن...

*سلامتی اونایی که خدا رو با غول چراغ جادو اشتباه گرفتن وقتی آرزویی دارن یادش میوفتن...

*به سلامتی اونایی که به پدر و مادرشون احترام میذارن و میدونن تو خونه ای که بزرگترها کوچک شوند؛ کوچکترها هرگز بزرگ نمیشوند ...

*سلامتی پدرایی که:    شب خوابشون نمی بره و از غصه ی قسطای عقب افتاده تا صبح راه میرن.
                      كه:    غرورشون اجازه نمی ده وقتی توی خیابون می مونن از کسی پول قرض بگیرن ولی وقتی زنشون یه کم اخم می کنه با اون همه ریش و سیبیل کرخت، نازشون رو می کشن و هی برای یه لبخندشون ادا درمیارن و لوس بازی می کنن.
                      که:    وقتی برا خانواده شون اتفاقی میفته،ادای محکم بودن در میارن و به همه روحیه میدن ولی خودشون وقتی تنها میشن،آروم آروم اشک میریزن.
                              وقتي که بچشون گیر میده یه چیز بخر و پول ندارن میگن فردا برات میخرم و آروم تو خودشون خرد می شن.

*به سلامتی همه باباهایی که رمز تموم کارتهای بانکیشون شماره شناسنامشونه...

*به سلامتی مادر که بخاطر ما شکمش را بزرگ کرد.
                           خط چشمش را با عینک عوض کرد
                           میهمانیهای شبانه را با شب بیدار ماندن در کنار ما عوض کرد
                           پول کیفش را با پوشک بچه عوض کرد.
بخاطر آن مادری که همه چیز را با عشق عوض کرد.....!

*به سلامتی کسی که دید تو تاکسی بغلیش پول نداره، به راننده گفت :پول خورد ندارم واسه همه رو حساب کن....!

*به کودک خیابانی که چسب زخم میفروخت گفتم:  تمام چسب زخم هایت را هم که بخرم ، باز نه زخم های من خوب می شود،
                نه زخم های تو ...!*

 

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 6 صفحه بعد