اشتباه نکن شمس لنگرودی دوست داشتن دلیلی کافی برای ماندن نبود، وگرنه می ماند. رفتن هم دلیلی بر دوست نداشتنش نبود، اگر به رفتن برخاست. او می خواست بگوید در وهله ی نخست، نبودِ هر چیز بهتر از بودنش است وَ بودنی که به اندازه ی کافی بزرگ یا کوچک نباشد، نقطه ی عطفِ هیچ اتفاقی نخواهد بود. او می خواست این ها را بگوید که نگفت...
سید محمد مرکبیان
و لینکهاي زیر:http://1doost.com/photos/24.htm http://1doost.com/photos/35.htm http://1doost.com/photos/9.htm http://1doost.com/photos/166.htm
شنبه 29 بهمن 1390برچسب:محبت,گل مریم,مهگامه,مریم,عاشقانه,عشق,مادر,زن,فرشته,پری,شریعتی,دکتر شریعتی, :: 1:18 :: نويسنده : مهگامه
زن عشق می کارد و کینه درو می کند....
دیه اش نصف دیه توست و مجازات زنایش با تو برابر.... می تواند یک همسر داشته باشد و تو مختار به داشتن چهار همسر هستی ..... برای ازدواجش در هر سنی اجازه ولی لازم است و تو هر زمان بخواهی به لطف قانونگذار می توانی ازدواج کنی ....... در محبسی به نام بکارت زندانی است و تو ............ او کتک می خورد و تو محاکمه نمی شوی .......... او می زاید و تو برای فرزندش نام انتخاب می کنی ......... او درد می کشد و تو نگرانی که کودک دختر نباشد ......... او بی خوابی می کشد و تو خواب حوریان بهشتی را می بینی ........ او مادر می شود و همه جا می پرسند نام پدر ......... و هر روز او متولد می شود ، عاشق می شود ، مادر می شود ، پیر می شود و می میرد..... و اینها همه کینه است که کاشته می شود در قلب مالامال از درد ....... دکتر علی شریعتی »
جمعه 28 بهمن 1390برچسب:همسر,نامه,محبت,عشق,علاقه,منطق,تفاوت,دنیاهای مختلف,فرق, :: 23:14 :: نويسنده : مهگامه
در اوج آشفتگی، لحظه ای که سردرگمم خانه را برای همیشه ترک کنم یا نه، از من می خواهی بین رنگ اخرایی و رنگ ماسه یکی را برای حمام انتخاب کنم. می بینی که ده صبح از اتاق خوابمان بیرون می آیم و از بس تلاش کرده ام کلماتی مناسب برای بیان این ملال نفس گیر بینمان پیدا کنم، قیافه ام کج و کوله شده؛ و باز وادارم می کنی انتخاب کنم: رنگ اخرایی یا رنگ ماسه.
این را هم می گویی که باید پرده جلوی دوش را عوض کنیم و یک نفر را صدا کنیم برای تعمیر آب گرمکن. نگاهت می کنم و می گویم: «نمی دانم.» متعجب به نظر می رسی وقتی می بینی انتخابی ندارم، منی که هیچ وقت چیزی را به دست قضا و قدر نمی سپارم. آلبوم نمونه رنگ ها را می گذاری روی میز آشپزخانه، کنار لیوان قهوه من و همه رنگ های ممکن را دوباره از نظر می گذرانی؛ اخرایی، رنگ ماسه یا یک دست زعفرانی.
تردید داری. به پنجره نزدیک می شوی تا رنگ ها را در روشنایی روز مقایسه کنی. می گویی می شود اخرایی را با رنگی خنثی مخلوط کرد. از من می پرسی: «این یکی خوبه؟» هاج و واجم از این که تو این همه انرژی صرف می کنی برای انتخاب رنگی که هیچ وقت دیده نخواهد شد؛ همچنان جوابی نمی دهم. به من اطمینان می دهی که رنگ های دیگری هم هست، با مارکی دیگر، اگر طور دیگری ترجیح می دهم.
می گویم برای دیدن رنگ ها وقت هست و عجله ای در کار نیست، اضافه می کنم ما مشکلات جدی تری داریم که باید حلشان کنیم. به شب گذشته اشاره می کنم، به حرف هایی که بینمان رد و بدل شد؛ حرف هایی پر از سرزنش و تردید. تو برمی گردی حمام تا دیوارها را اندازه بگیری، حساب کنی ببینی چند قوطی رنگ باید خرید. همه جا را دنبال متر می گردی، جعبه ابزار را وسط آشپزخانه باز می کنی، همه چیز را می ریزی زمین: انبردست ها، گازانبر و پیچ گوشتی ها. از من می پرسی که متر را جایی ندیده ام، چون من جای هر چیزی را در خانه می دانم. در حمام را باز می کنی و می بندی، مدام می روی و برمی گردی به آشپزخانه در حالی که من دست هایم را دور لیوان قهوه ام گرم می کنم، نور چشم هایم را می زند و معده ام درد گرفته است.
درباره رنگ مطمئن نیستی، تازه می خواهی بدانی باید رنگ مات انتخاب کنیم یا براق. دستت را روی دیوار آشپزخانه می کشی، درست همان جا که نگاهم سعی می کند ثابت بماند، کنار تقویمی که قرارها و برنامه هایمان را در آن می نویسیم، دیوار را لمس می کنی و به این نتیجه می رسی که براق انتخاب خوبی خواهد بود. منتظر تایید من هستی و من انگار با سکوتم به چیزی که تو گفتی مهر تایید می زنم و ظاهرا از مونولوگی که می گویی ناراحت نیستم.
ابزارها را همان طور پخش و پلا روی زمین رها می کنی، میز را تمیز می کنم، تو سرگرم اندازه گیری دیوارهای حمام هستی و من باید برای دوش گرفتن منتظر بمانم. به من می گویی با یک پرده خوشگل به رنگ تند، قرمز مثلا، حمام شادتری خواهیم داشت. اخرایی و قرمز، شاید کمی زننده بشود، نه؟ این را تو می پرسی.
در سکوتم سماجت می کنم، فقط می گویم زمان دارد می گذرد و من باید عجله کنم. بعد می شنوم که تلفن می کنی، برای سرویس آب گرمکن قرار می گذاریم. از من می پرسی چهارشنبه هفته بعد، وسط روز، برایم مناسب است؟ مجبورم جواب بدهم، لوله کش آن طرف خط است. خلاف میلم می گویم بله مناسب است.
می گویم بله و به این فکر می کنم که چهارشنبه آینده شاید دیگر این جا نباشم. مدت زیادی زیر دوش می مانم، دلم نمی خواهد لباس بپوشم، باید بروم مدرسه دنبال بچه ها. از صبح های هدر رفته بیزارم، هیچ کاری نکرده ام. تو وسط راهرو ایستاده ای و من دلم نمی خواهد از کنارت رد شوم، چون می توانی راهم را ببندی و جوری توی چشم هایم زل بزنی انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده است. انگار همین چند ساعت پیش نبود که سعی می کردیم علت شکست هایمان را توضیح دهیم.
از خودم می پرسم تاثیر حرف های دیشب در تو چه بود، چون چیزی از نشانه ها و پیامدهای آن حرف ها را نمی شود در تو دید. از خودم می پرسم من بلد نیستم بگویم یا تو بلد نیستی بشنوی؟ مطمئن نیستم که دیشب با یک زبان با هم صحبت می کردیم. با این حال من همه کلمات مهم را برای ساختن جمله ای ساده، روشن، مستقیم اما بدون خشونت به زبان می آورم که تو بدانی این زندگی دیگر به درد من نمی خورد. تو را متهم نمی کنم، فقط از تو می پرسم که چه حسی داری.
بعد تو حرف می زنی، نظرت را می گویی، صدا کمی بالا می رود، خودمان را نگه می داریم چون بچه ها همان نزدیکی خوابیده اند. بعد من رشته کلام را به دست می گیرم، سعی می کنم یک پله بالاتر بروم، می خواهم به مساله اصلی برسم اما نمی توانم به این زودی خطر کنم، می گذارم تو حرف بزنی. همان چیزهایی را که قبلا گفتی تکرار می کنی، من هم همین طور، حرف هایم را تکرار می کنم، هرکدام در منطق خود زندانی هستیم. گفت و گوی ما به دو مونولگ تبدیل می شود که بیهوده می چرخند.
من به قلب نزدیک می شوم، به عشق، تنها چیزی که برایم مهم است، می خواهم بدانم هنوز دوستم داری و هر بار همان اتفاق می افتد؛ یک دفعه ساکت می شوی، هرچه بیشتر حرف می زنم، تو بیشتر به خواب می روی. یک هو حرف هایم قوی ترین داروی خواب آور می شوند. می گویم به زودی ترکت می کنم و تو چشم هایت را می بندی. منتظر جوابی برای سوالم هستم و تو واقعا خوابت می برد، با همه وجودت نفس می کشی، خاموش می شوی طوری که انگار دستگاهی را یک هو از برق بکشی.
فردا صبح، از من می خواهی که بین رنگ ماسه و اخرایی یکی را انتخاب کنم. از من می پرسی هفته بعد چه کار می کنیم، پدر و مادرت را چه روزی دعوت می کنیم، تعطیلات را کجا می رویم، شب کریسمس به بچه هایمان چی هدیه می دهیم...
اولین روز بارانی را به خاطر داری؟
غافلگیر شدیم چتر نداشتیم خندیدیم دویدیم به شالاپ شلوپ های گل آلود عشق ورزیدیم دومین روز بارانی چطور؟ پیش بینی اش کرده بودی چتر آورده بودی من غافلگیر شدم سعی میکردی من خیس نشوم شانه سمت چپ تو کاملا خیس بود سومین روز چطور؟ گفتی سرت درد میکنه حوصله نداشتی سرما بخوری چتر را کامل بالای سر خودت گرفتی و شانه راست من کاملا خیس شد . . .
.
.
.
.
و چند روز پیش را چطور؟ به خاطر داری؟ با یک چتر اضافه اومدی مجبور بودیم برای اینکه پین های چتر توی چش و چالمون نره دو قدم از هم دورتر برویم فردا دیگر برای قدم زدن نمی آیم. تنها برو دکترعلی شریعتی
جمعه 28 بهمن 1390برچسب:زن,من کی هستم؟,مادر,بانو,والده,کنیز,کدبانو,ننه,مامی,مامانی,عشق,ملوسک,بی بی,خوشگله,سرپرست خانوار,زوجه,همسر,زن و شوهر,شوهر,زن,فداکار,نمونه,دوشیزه,بیوه,مرحوم,مرحومه,مهربان,من, :: 22:37 :: نويسنده : مهگامه
من« دوشیزه مکرمه» هستم، وقتی زن ها روی سرم قند می سابند و همزمان قند توی دلم آب می شود.
من «مرحومه مغفوره» هستم، وقتی زیر یک سنگ سیاه گرانیت قشنگ خوابیده ام و احتمالاً هیچ خوابی نمی بینم
من «والده مکرمه» هستم، وقتی اعضای هیات مدیره شرکت پسرم برای خودشیرینی 20 آگهی تسلیت در 20 روزنامه معتبر چاپ می کنند
من «همسری مهربان و مادری فداکار» هستم، وقتی شوهرم برای اثبات وفاداری اش البته تا چهلم- آگهی وفات مرا در صفحه اول پرتیراژترین روزنامه شهر به چاپ می رساند
من «زوجه» هستم، وقتی شوهرم پس از چهار سال و دو ماه و سه روز به حکم قاضی دادگاه خانواده قبول می کند به من و دخترشش ساله ام ماهیانه فقط بیست و پنج هزار تومان ، بدهد
من «سرپرست خانوار» هستم، وقتی شوهرم چهار سال پیش با کامیون قراضه اش از گردنه حیران رد نشد و برای همیشه در ته دره خوابید.
من «خوشگله» هستم، وقتی پسرهای جوان محله زیر تیر چراغ برق وقت شان را بیهوده می گذرانند.
من «مجید» هستم، وقتی در ایستگاه چراغ برق، اتوبوس خط واحد می ایستد و شوهرم مرا از پیاده رو مقابل صدا می زند.
من «ضعیفه» هستم، وقتی ریش سفیدهای فامیل می خواهند از برادر بزرگم حق ارثم را بگیرند.
من «بی بی» هستم، وقتی تبدیل به یک شیء آرکائیک می شوم و نوه و نتیجه هایم تیک تیک از من عکس می گیرند.
من «مامی» هستم، وقتی دختر نوجوانم در جشن تولد دوستش دروغ پردازی می کند.
من «مادر» هستم، وقتی مورد شماتت همسرم قرار می گیرم چون آن روز به یک مهمانی زنانه رفته بودم و غذای بچه ها را درست نکرده بودم.
من «زنیکه» هستم، وقتی مرد همسایه، تذکرم را در خصوص درست گذاشتن ماشینش در پارکینگ می شنود.
من «مامانی» هستم، وقتی بچه هایم خرم می کنند تا خلاف هایشان را به پدرشان نگویم.
من «ننه» هستم، وقتی شلیته می پوشم و چارقدم را با سنجاق زیر گلویم محکم می کنم و نوه ام خجالت می کشد به دوستانش بگوید من مادربزرگش هستم... به آنها می گوید من خدمتکار پیر مادرش هستم.
من «یک کدبانوی تمام عیار» هستم، وقتی شوهرم آروغ های بودار می زند و کمربندش را روی شکم برآمده اش جابه جا می کند.
من «بانو» هستم، وقتی از مرز پنجاه سالگی گذشته ام و هیچ مردی دلش نمی خواهد وقتش را با من تلف بکند.
من در ماه اول عروسی ام؛ «خانم کوچولو، عروسک، ملوسک، خانمی، عزیزم،عشق من، پیشی، قشنگم، عسلم، ویتامین و...» هستم.
من در فریادهای شبانه شوهرم، وقتی دیر به خانه می آید، چند تار موی زنانه روی یقه کتش است و دهانش بوی سگ مرده می دهد، «سلیطه» هستم.
من در محاوره ی دیرپای این کهن بوم ؛ «دلیله محتاله، نفس محیله مکاره، مار، ابلیس، شجره مثمره، اثیری، لکاته و...» هستم.
دامادم به من «وروره جادو» می گوید.
حاج آقا مرا «والده» آقا مصطفی صدا می زند.
من «مادر فولادزره» هستم، وقتی بر سر حقوقم با این و آن می جنگم.
مادرم مرا به خان روستا «کنیز» شما معرفی می کند..
من کی هستم؟.
دکتر مهدی خزعلی
شقایق گفت :
با خنده نه بیمارم، نه تبدارم اگر سرخم چنان آتش حدیث دیگری دارم گلی بودم به صحرایی نه با این رنگ و زیبایی
نبودم آن زمان هرگز نشان عشق و شیدایی یکی از روزهایی که زمین تبدار و سوزان بود
و صحرا در عطش می سوخت تمام غنچه ها تشنه ومن بی تاب و خشکیده تنم در آتشی می سوخت ز ره آمد یکی خسته به پایش خار بنشسته
و عشق از چهره اش پیدای پیدا بود ز آنچه زیر لب می گفت شنیدم سخت شیدا بود نمی دانم چه بیماری
به جان دلبرش افتاده بود اما طبیبان گفته بودندش اگر یک شاخه گل آرد
ازآن نوعی که من بودم بگیرند ریشه اش را و بسوزانند
شود مرهم
برای دلبرش آندم شفا یابد چنانچه با خودش می گفت بسی کوه و بیابان را
بسی صحرای سوزان را به دنبال گلش بوده و یک دم هم نیاسوده، که افتاد چشم او ناگه
به روی من بدون لحظه ای تردید شتابان شد به سوی من
به آسانی مرا با ریشه از خاکم جدا کرد و به ره افتاد و او می رفت و من در دست او بودم
و او هرلحظه سر را رو به بالاها تشکر از خدا می کرد
پس از چندی هوا چون کورۀ آتش، زمین می سوخت
و دیگر داشت در دستش تمام ریشه ام می سوخت به لب هایی که تاول داشت گفت:اما چه باید کرد؟
در این صحرا که آبی نیست به جانم هیچ تابی نیست
اگر گل ریشه اش سوزد که وای بر من برای دلبرم هرگز دوایی نیست
و از این گل که جایی نیست خودش هم تشنه بود اما! نمی فهمید حالش را چنان می رفت و
من در دست اوبودم و حالامن تمام هست او بودم
دلم می سوخت اما راه پایان کو ؟ که ناگه
روی زانوهای خود خم شد دگر از صبر او کم شد
دلش لبریز ماتم شد کمی اندیشه کرد آنگه مرا در گوشه ای از آن بیابان کاشت
نشست و سینه را با سنگ خارایی زهم بشکافت زهم بشکافت اما ! آه صدای قلب او گویی جهان را زیرو رو می کرد
زمین و آسمان را پشت و رو می کرد و هر چیزی که هرجا بود با غم رو به رو می کرد
نمی دانم چه می گویم ؟ به جای آب، خونش را به من می داد و بر لب های او فریاد
“بمان ای گل که تو تاج سرم هستی دوای دلبرم هستی بمان ای گل” ومن ماندم نشان عشق و شیدایی
و با این رنگ و زیبایی و نام من شقایق شد
گل پیوسته عاشق شد
جمعه 28 بهمن 1390برچسب:عمیقترین درد,درد,عشق,همدم,بی,نداشتن,تنهایی,تکیه گاه,جدائی,محبت,مهر,قلب, :: 22:28 :: نويسنده : مهگامه
عمیق ترین درد در زندگی مردن نیست ،
جمعه 28 بهمن 1390برچسب:رفتن,جدائی,جدایی,عشق,عاشقانه,دوست,دوست داشتن,دختر,پسر,زن,مرد,هجر,خزون,پاییز,غر,ب,رد پا,خاطره,ما,محبت,فراموش,انتظار, :: 22:25 :: نويسنده : مهگامه
یکی یک جایی گفته بود آدمها آنی نیستند که لحظه ی آخر ارتباطشان با ما نشان می دهند... همانی هستند که در طول رابطه بوده اند.اما تو.... تو و آخرین نگاهت از یک ماه پیش شده آخرین چیزی که برای من بود. وقتی گفتم منتظرم زود خوب بشوی.... نگاهت.... آن نگاه غمگین نا امیدت دست شسته از دنیا آماده برای رفتن. خودم را به ندیدن زدم. به زمین انداختم چشمهای خیره ای را که داشت از نگاه تو حرف رفتن را می خواند.
یک ماه است هر روز یادت می افتم ... و نگاهم را بر زمین می کوبم. از ترس.... از ترس خواندن نگاهت ... از ترس رفتنت....
اما تو رفتی.... رفتی.... رفتی.... خوب نشدی....
من با اینهمه انتظار چه کنم؟
با اینهمه دردی که از چشمهایت به چشمهایم و به تمام وجودم آوار شده چه کنم؟ بگو.... بگو تنها چه کنم؟
بگو چطور پاهایم را بردارم بیایم تو را به خاک بسپارم .... برای همیشه یادت را با خودم داشته باشم .... آنهم یادی از یک نگاه امید از دست داره را؟
منبع : وبلاگ پندارهای آرایه
جمعه 28 بهمن 1390برچسب:زن,خواندنی,زیبا,جالب,اشک,اشک زن,عشق,محبت,مادر,مهر, :: 22:17 :: نويسنده : مهگامه
سرکیاز مادرش پرسید : مادر چرا گریه می کنی؟مادر فرزندش را در آغوش گرفت وگفت : نمی دانم عزیزم ، نمی دانـــم
*به سلامتی کسی که وقتی بردم گفت :
*به سلامتي درياچه اورميه... *به سلامتی لرزش دست های پیر پدر *به سلامتی نیمکت آخر کلاس که زمانی عالمی داشتیم..... *به سلامتی اون قدیما وقتی بچه بودیم غم بود، ولی کم بود..... *به سلامتی اونایی که اعتقادات مذهبیشونو فقط تو دل خودشون نگه میدارن و به بقیه تحمیل نمیکنن... *به سلامتی اونایی که اهل ریاکاری مذهبی نیستن... *به سلامتی اونایی که درد و دل همه رو گوش میدن....اما معلوم نیست خودشون کجا درد و دل میکنن... *به سلامتی اونایی که به ظاهر آرومن ولی توی دلشون سونامی هست... *سه سال از اون وداع تلخ میگذره ولی هنوز طنین گرم صدات تو گوشمه که میگفتی: *به سلامتی اون بچهای که شیمی درمانی کرده و همهٔ موهاش ریخته، به باباش میگه: بابا من الان شدم مثل رونالدو یا روبرتو کارلوس؟؟ باباش میگه: قربونت برم از همهٔ اونا تو خوش تیپ تری .... *به سلامتی همه اونایی که خطشون اعتباریه ولی معرفتشون دایمیه!... *کمپوت باز کردیم بخوریم ، به مامانم میگم : مامان فکرکنم مزش عوض شده ...میگه : آره *به سلامتی اونايی که بی کسن ولی ناکس نیستن... *سلامتی اونایی که خدا رو با غول چراغ جادو اشتباه گرفتن وقتی آرزویی دارن یادش میوفتن... *به سلامتی اونایی که به پدر و مادرشون احترام میذارن و میدونن تو خونه ای که بزرگترها کوچک شوند؛ کوچکترها هرگز بزرگ نمیشوند ... *سلامتی پدرایی که: شب خوابشون نمی بره و از غصه ی قسطای عقب افتاده تا صبح راه میرن. *به سلامتی همه باباهایی که رمز تموم کارتهای بانکیشون شماره شناسنامشونه... *به سلامتی مادر که بخاطر ما شکمش را بزرگ کرد. *به سلامتی کسی که دید تو تاکسی بغلیش پول نداره، به راننده گفت :پول خورد ندارم واسه همه رو حساب کن....! *به کودک خیابانی که چسب زخم میفروخت گفتم: تمام چسب زخم هایت را هم که بخرم ، باز نه زخم های من خوب می شود، |