زندگی زیبا
درباره وبلاگ


مهگامه،متولد و ساکن در ارومیه، متولد 67،تحصیلات رشته روانشناسی در دانشگاه پیام نور ارومیه... دکتر نیستم... اما برایت 10دقیقه راه رفتن،روى جدول کنار خیابان را تجویز میکنم، تا بفهمى عاقل بودن چیز خوبیست، اما دیوانگى قشنگ تر است... برایت لبخند زدن به کودکان وسط خیابان را تجویز میکنم، تا بفهمى هنوز هم،میشود بى منت محبت کرد.. به ﺗﻮ پیشنهاد میکنم گاهى بلند بخندى،هرکجا که هستى، یک نفر همیشه منتظر خنده هاى توست... دکتر نیستم، اما به ﺗﻮ پیشنهاد میکنم که شاد باشى! خورشید،هر روز صبح،بخاطر زنده بودن من و تو طلوع میکند! هرگز، منتظر" فرداى خیالى" نباش. سهمت را از" شادى زندگى"، همین امروز بگیر. فراموش نکن "مقصد"، همیشه جایى در "انتهاى مسیر" نیست! "مقصد" لذت بردن از قدمهاییست، که برمى داریم!

پيوندها
برترین ها
عکس ادم خورها(واقعی)
BEST MUSICS
کمربند لاغری
Love Is Life
فروشگاه اینتترنتی پرنیا
ردیاب خودرو

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان گل مریم و آدرس mahgameh2.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.










نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 4
بازدید دیروز : 4
بازدید هفته : 248
بازدید ماه : 418
بازدید کل : 242870
تعداد مطالب : 127
تعداد نظرات : 45
تعداد آنلاین : 1



موضوعات
عکسستان
تصاویر فتوشاپی و ترکیبی و جالب
کوچولوهای نازنین و خوردنی!!!!!!!!!
عکسهای جالب و زیبا
تصاویر عاشقانه و زیبا
hollywood
bollywood
تصاویر جالب از شامپانزه!! دیدین کنین!!!
خطای دید
دنیای حیوونها
نقاشی های زیبا با مداد
کاریکاتور...
هنر قدم زدن یک دختر روی بـرف !
هنری متفاوت
خلاقیت با کتاب
ذهن خلاق
خلق چهره های بامزه با دست
مجسمه های مدادی
خلاقیت با لوازم بی مصرف
هنر خلاقیت با حوله حمام
بهترین پدر دنیا
مناظر طبیعی و دلگشا!!!!!
گریمهای دیدنی
عکس/ مسابقه ساخت مجسمه شنی ملکه انگلستان
تصاویر: مصرف مواد مخدر در ملا عام!
بازیگران و همسرانشون
لبخند...
چند دقیقه خنده!
طنز...
طنز:از من به شما نصیحت!
طنز:دانش خود را افزون کنید!...
چرا مردها نباید مشاور ازدواج باشند؟
ازدواجهای پیشنهادی برای آقایان(طنز)
خیانت؟
غلط نامه
راز و نیاز یک پدر...
همسر و گوشی همراه؟...
نامه مادر غضنفر...
پرسشنامه از آقایان متاهل
دقت کردین؟....
زن و قورباغه
استاد فلسفه
عمر انسان
درس کالبد شکافی
چطور می فهمی که در سال 2012 هستی؟
شیطان پرستی!
دانلود کنید! شیطان پرستی!
تصاویری از شیطان پرستان
پوششهای شیطان پرستان در ایران
نمادهای شیطان پرستی و فراماسونری
تاریخچه و فلسفه شیطان پرستی
نظر سنجیها...
متن های خواندنی و زیبا
زن جماعت رو چه به بیرون رفتن؟؟؟
هرچه خدا بخواهد
چند سخن از کوروش کبیر
به سلامتی...
برخی داستانهای جالب زندگی آلبرت انشتین...
یک نشنیدن ساده
زندگی بعدی به قلم وودی آلن
پائولو کوئلیو
نامه پيمان معادي(بازیگر نقش نادر در فيلم جدايي سيمين از نادر)
يادتون نمياد....
تلخ اما واقعی...آرزو؟
بچه های کارتون های سیاه و سفید
بیوگرافی
اشک زن
هیچ زنی کور نیست!...
معایب و فواید دختر بودن
شکل رفتن آدما....
بابا سلام.ترو خدا بیدارشو....میخوام باهات حرف بزنیم؟
وصیت نامه
بزرگترین درد، مرگ نیست!
علم بهتر است یا ثروت؟
ثروتمندتر از بیل گیتس
من کی هستم؟...
راز گل شقایق...
خلقت زن
این است معنی مادر!!!
... اینجا مستراح است!!!!!!!!!!.....
کاش کودک بودم...
روز بارانی
داستانهایی زیبا از زندگی فلاسفه و بزرگان علم و هنر و ادب جهان
نامه ای به همسرم....
زندگی بهتری خواهیم داشت اگر،...؟؟؟؟؟
شهر هرت
مردم چه میگویند؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
نخند!!
نخند!!
وصیت کوروش کبیر در زمان مرگش
دکتر علی شریعتی....
نمیدونم اينها رو شنيده يا خوندین یا نه ولی منی که خوندم، اگه هر روز هم بخونم بازم خسته نمیشم....
فرشته زمینی....
موفقیت! محبوبیت! راههای خوشبختی
گلشیفته فراهانی در مورد جدایی از همسرش می گوید
تفاوت مدیـران در اونـور دنیا و اینـور دنیا !
گزیده سخنان کوروش کبیر....
گزیده سخنان زرتشت...
دیوار
دوست معلول من...
از یک دختربچه بدجوری کتک خوردم
پاسخ زیبای زن ایرانی به دخترش: چرا مرا به دنیا آوردی؟
فاحشه مغزی یا تنی؟
10 دلیل خلقت زن
جملات کوتاه و خواندنی و زیبا
درد دل پدر پیر با پسر
دوست واقعی و دوست معمولی؟
اونایی که در ایران موندن و اونایی که رفتن؟....
فرق امروز و دیروز
این مملکته؟؟؟
لذت بخش ترین چیزها از دید چارلی چاپلین
وقتی نفهم ها به کارهای بزرگ گمارده شوند!!!
پادشاه و گدا
دیوار کوتاه
چند توصیه ساده
چه ازدواج کرده باشید، چه نکرده باشید، باید این را بخوانید!
"سیاست چیه؟".... حتما بخونین!!!
فرق عشق و ازدواج؟
نیمکتها را بد چیده اند
نامه یک هموطن افغانی
امتحان کنین دوستای خوبم...
بیاین دوستان خوبم به این آدرس! خواهشا بیاین!! و انسانیت و مروت خودتون رو بسنجین!
خبر خوب یا بد؟؟
تصویر جادوئی
معما!
خدایا ما نمیبینیم! تو چطور؟؟
داستانهای پائولو کوئلیو
میز غذا
تغییر دنیا...
داستانهایی از دکتر حسابی
داستان کوتاه “کلاس درس دکتر حسابی”
آزمایشگاه غرب وحشی
کریسمس

نويسندگان
مهگامه

آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
شنبه 20 خرداد 1391برچسب:سال 2012 ,جالب,طنز,خنده,لبخند,خواندنی,متن, :: 1:29 :: نويسنده : مهگامه

 

 
 
 
  
1. یهو نگاه میکنی می بینی خانوادت 3 نفر بیشتر نیستن ولی 5 خط موبایل دارن.
 

2. واسه همکارت ایمیل میفرستی،در حالیکه پشت میز بغل دستی تو نشسته.
 


3. رابطت با اقوام و دوستانی که ایمیل ندارن کمتر و کمتر میشه تا به حد صفر برسه.
 


4.ماشینت رو جلوی در خونه پارک میکنی بعدش با موبایلت زنگ میزنی خونه که بیان کمک و چیزایی رو که خریدی ببرن داخل.
 

5. هر آگهی تلویزیونی یه آدرس اینترنتی هم داره.
 


6. وقتی خونه رو بدون موبایلت ترک میکنی،استرس همه وجودت رو میگیره و با سرعت برميگردی که موبايلت رو برداری. بدون توجه به اینکه 20-30 سال از عمرت رو بدون موبایل گذروندی.
 


8. صبحها قبل از خوردن صبحونه اولین کاری که میکنی سر زدن به اینترنت و چک کردن ایمیله.
 

9. الان در حالیکه این ایمیل رو میخونی،سرت رو تکون میدی و لبخند میزنی.
 
 

10. اینقدر سرگرم خوندن این ایمیل بودی که حتی متوجه نشدی این لیست شماره 7 نداره.
 


11. الان دوباره برگشتی بالا که چک کنی شماره 7 رو داشته یا نه.
 


12. و من مطمئنم که اگه دوباره برگردی بالاحتماً شماره 7 رو پیداش میکنی،بخاطر اینکه خوب بهش توجه نکردی.
 


13 .دوباره برمیگردی بالا ولی شماره 7 رو پیدا نمیکنی. خوب! من شوخی کردم ولی نشون میده که تو ، انسان عصر 2012، به خودت هم اعتماد نداری و هرچی بقیه میگن باور میکنی!
 
 
 

 

در اولین ساعت درس کلاس تشریح و کالبد شکافی‌ دانشکده پزشکی‌ یزد استاد به دانشجویان سال اول میگوید: به شما تبریک میگویم که در کنکور قبول شده و الان رسما دانشجوی پزشکی‌ هستید. ولی‌ برای فارغ التحصیل شدن و پزشک شدن هم باید "دقت عمل" داشته باشید و هم "رقت عمل". همه شما باید این کار که من الان می‌کنم را انجام بدهید اگر نه به درد این رشته نمی خورید و اخراج هسید!! سپس یک جسد وارد کلاس می‌کند و ناگهان انگشتش را تا ته در ماتحت جسد فرو می‌کند می گذارد توی دهانش و می مکد. و می گوید حالا شما هم باید همین کار را بکنید!! دانشجوها شوکه می شوند و اعتراض می کنند ولی‌ استاد می گوید الا و بلا باید بکنید وگرنه اخراج هستید. چند تا دخترها غش می کنند، پسرها بالا می اورند، ولی‌ با هر بدبختی هست همه دانشجوها آخرش انگشت در ماتحت جسد می کنند و می گذارند در دهنشان و می مکند
استاد میگوید: هان. شما همه رقت عمل تان خوب بود ولی‌ دقت عمل نداشتید. شما همگی‌ انگشت اشاره را در ماتحت کردید و مکیدید ولی‌ من انگشت اشاره را در ماتحت کردم و انگشت وسط را مکیدم. سعی‌ کنید بیشتر دقت کنید!
 
شنبه 20 خرداد 1391برچسب:عشق,ازدواج,جالب,زیبا, :: 1:42 :: نويسنده : مهگامه



:شاگرد از استاد پرسید عشق یعنی چی؟
 استاد به شاگرد گفت برو به گندم زار و پرپشت ترین خوشه را بیار
شاگرد به گندم زار رفت و پس از مدتی طولانی برگشت:
استاد پرسید: چه آوردی ؟
با حسرت جواب داد:هیچ! هر چه جلو میرفتم، خوشه های پر پشت تر میدیدم و به
امید پیداكردن پرپشت ترین، تا انتهای گندم زار رفتم.
استاد گفت: عشق یعنی همین...!
شاگرد پرسید: پس ازدواج چیست ؟
استاد به سخن آمد كه : به جنگل برو و بلندترین درخت را بیاور اما به یاد داشته باش
كه باز هم نمی توانی به عقب برگردی...
شاگرد رفت و پس از مدت كوتاهی با درختی برگشت .
استاد پرسید كه شاگرد را چه شد و او در جواب گفت: به جنگل رفتم و اولین
درخت بلندی را كه دیدم، انتخاب كردم. ترسیدم كه اگر جلو بروم، باز هم دست خالی
برگردم .
استاد باز گفت: ازدواج هم یعنی همین...!
و این است فرق عشق و ازدواج
 

 

یك روز یک پسر کوچولو که می خواست انشا بنویسه
از پدرش می پرسه: "پدرجان ! لطفا برای من بگین سیاست یعنی چی ؟"
پدرش فکر می کنه و می گه : "بهترین راه اینه که من برای تو یک مثال در مورد خانواده خودمون بزنم که تو متوجه سیاست بشی:


من حکومت هستم، چون همه چیز رو در خونه من تعیین می کنم...
...
مامانت جامعه هست، چون کارهای خونه رو اون اداره میکنه.
...
کلفت مون ملت فقیر و پا برهنه هست، چون از صبح تا شب کار می کنه وهیچی نداره.
تو روشنفکری چون داری درس می خونی و پسر فهمیده ای هستی..
داداش کوچیکت هم که دو سالش هست، نسل آینده است.
امیدوارم متوجه شده باشی که منظورم چی هست و فردا بتونی در این مورد بیشتر فکر کنی!"

پسر کوچولو نصف شب با صدای برادر کوچیکش از خواب می پره. میره به اتاق برادر کوچیکش و می بینه زیرش رو کثیف کرده و داره توی خرابی خودش دست و پا می زنه.
می ره توی اتاق خواب پدر و مادرش و می بینه پدرش توی تخت نیست و مادرش
به خواب عمیقی فرو رفته و هر کار می کنه مادرش از خواب بیدار نمی شه.
می ره تو اتاق کلفتشون که اون رو بیدارکنه، می بینه باباش توی تخت کلفتشون خوابیده .....؟؟؟؟
میره و سر جاش می خوابه و فردا صبح از خواب بیدار می شه.


فردا صبح باباش ازش می پرسه: "پسرم! فهمیدی سیاست چیه؟"
پسر می گه: "بله پدر، دیشب فهمیدم که سیاست چیه:

سیاست یعنی اینکه حکومت، ترتیب ملت فقیر و پا برهنه رو می ده، درحالی که جامعه به خواب عمیقی فرورفته و روشنفکر هر کاری می کنه نمیتونه جامعه رو بیدار کنه، در حالیکه نسل آینده داره توی كثافت دست و پا می زنه"

 

 

 

وقتی آن شب از سر کار به خانه برگشتم، همسرم داشت غذا را آماده می‌کرد، دست او را گرفتم و گفتم، باید چیزی را به تو بگویم. او نشست و به آرامی مشغول غذا خوردن شد. غم و ناراحتی توی چشمانش را خوب می‌دیدم.

یکدفعه نفهمیدم چطور دهانم را باز کردم. اما باید به او می‌گفتم که در ذهنم چه می‌گذرد. من طلاق می‌خواستم. به آرامی موضوع را مطرح کردم. به نظر نمی‌رسید که از حرفهایم ناراحت شده باشد، فقط به نرمی پرسید، چرا؟

از جواب دادن به سوالش سر باز زدم. این باعث شد عصبانی شود. ظرف غذایش را به کناری پرت کرد و سرم داد کشید، تو مرد نیستی! آن شب، دیگر اصلاً با هم حرف نزدیم. او گریه می‌کرد. می‌دانم دوست داشت بداند که چه بر سر زندگی‌اش آمده است. اما واقعاً نمی‌توانستم جواب قانع‌کننده‌ای به او بدهم. من دیگر دوستش نداشتم، فقط دلم برایش می‌سوخت.

با یک احساس گناه و عذاب وجدان عمیق، برگه طلاق را آماده کردم که در آن قید شده بود می‌تواند خانه، ماشین، و 30% از سهم کارخانه‌ام را بردارد. نگاهی به برگه‌ها انداخت و آن را ریز ریز پاره کرد. زنی که 10 سال زندگیش را با من گذرانده بود برایم به غریبه‌ای تبدیل شده بود. از اینکه وقت و انرژیش را برای من به هدر داده بود متاسف بودم اما واقعاً نمی‌توانستم به آن زندگی برگردم چون عاشق یک نفر دیگر شده بودم. آخر بلند بلند جلوی من گریه سر داد و این دقیقاً همان چیزی بود که انتظار داشتم ببینم. برای من گریه او نوعی رهایی بود. فکر طلاق که هفته‌ها بود ذهن من را به خود مشغول کرده بود، الان محکم‌تر و واضح‌تر شده بود.

روز بعد خیلی دیر به خانه برگشتم و دیدم که پشت میز نشسته و چیزی می‌نویسد. شام نخورده بودم اما مستقیم رفتم بخوابم و خیلی زود خوابم برد چون واقعاً بعد از گذراندن یک روز لذت بخش با معشوقه جدیدم خسته بودم. وقتی بیدار شدم، هنوز پشت میز مشغول نوشتن بود. توجهی نکردم و دوباره به خواب رفتم.
صبح روز بعد او شرایط طلاق خود را نوشته بود: هیچ چیزی از من نمی‌خواست و فقط یک ماه فرصت قبل از طلاق خواسته بود. او درخواست کرده بود که در آن یک ماه هر دوی ما تلاش کنیم یک زندگی نرمال داشته باشیم. دلایل او ساده بود: وقت امتحانات پسرمان بود و او نمی‌خواست که فکر او بخاطر مشکلات ما مغشوش شود.

برای من قابل قبول بود. اما یک چیز دیگر هم خواسته بود. او از من خواسته بود زمانی که او را در روز عروسی وارد اتاقمان کردم به یاد آورم. از من خواسته بود که در آن یک ماه هر روز او را بغل کرده و از اتاقمان به سمت در ورودی ببرم. فکر می‌کردم که دیوانه شده است. اما برای اینکه روزهای آخر با هم بودنمان قابل‌تحمل‌تر باشد، درخواست عجیبش را قبول کردم.

درمورد شرایط طلاق همسرم با معشوقه‌ام حرف زدم. بلند بلند خندید و گفت که خیلی عجیب است. و بعد با خنده و استهزا گفت که هر حقه‌ای هم که سوار کند باید بالاخره این طلاق را بپذیرد.

از زمانیکه طلاق را به طور علنی عنوان کرده بودم من و همسرم هیچ تماس جسمی با هم نداشتیم. وقتی روز اول او را بغل کردم تا از اتاق بیرون بیاورم هر دوی ما احساس خامی و تازه‌کاری داشتیم. پسرم به پشتم زد و گفت اوه بابا رو ببین مامان رو بغل کرده. اول او را از اتاق به نشیمن آورده و بعد از آنجا به سمت در ورودی بردم.
حدود 10 متر او را در آغوشم داشتم. کمی ناراحت بودم. او را بیرون در خانه گذاشتم و او رفت که منتظر اتوبوس شود که به سر کار برود. من هم به تنهایی سوار ماشین شده و به سمت شرکت حرکت کردم.

در روز دوم هر دوی ما برخورد راحت‌تری داشتیم. به سینه من تکیه داد. می‌توانستم بوی عطری که به پیراهنش زده بود را حس کنم. فهمیدم که خیلی وقت است خوب به همسرم نگاه نکرده‌ام. فهمیدم که دیگر مثل قبل جوان نیست. چروک‌های ریزی روی صورتش افتاده بود و موهایش کمی سفید شده بود. یک دقیقه با خودم فکر کردم که من برای این زن چه کار کرده‌ام.

در روز چهارم وقتی او را بغل کرده و بلند کردم، احساس کردم حس صمیمیت بینمان برگشته است. این آن زنی بود که 10 سال زندگی خود را صرف من کرده بود. در روز پنجم و ششم فهمیدم که حس صمیمیت بینمان در حال رشد است. چیزی از این موضوع به معشوقه‌ام نگفتم. هر چه روزها جلوتر می‌رفتند، بغل کردن او برایم راحت‌تر می‌شد. این تمرین روزانه قوی‌ترم کرده بود!

یک روز داشت انتخاب می‌کرد چه لباسی تن کند. چند پیراهن را امتحان کرد اما لباس مناسبی پیدا نکرد. آه کشید و گفت که همه لباس‌هایم گشاد شده‌اند. یکدفعه فهمیدم که چقدر لاغر شده است، به همین خاطر بود که می‌توانستم اینقدر راحت‌تر بلندش کنم.

یکدفعه ضربه به من وارد شد. بخاطر همه این درد و غصه‌هاست که اینطور شده است. ناخودآگاه به سمتش رفته و سرش را لمس کردم.

همان لحظه پسرم وارد اتاق شد و گفت که بابا وقتش است که مامان را بغل کنی و بیرون بیاوری. برای او دیدن اینکه پدرش مادرش را بغل کرده و بیرون ببرد بخش مهمی از زندگیش شده بود. همسرم به پسرمان اشاره کرد که نزدیکتر شود و او را محکم در آغوش گرفت. صورتم را برگرداندم تا نگاه نکنم چون می‌ترسیدم در این لحظه آخر نظرم را تغییر دهم. بعد او را در آغوش گرفته و بلند کردم و از اتاق خواب
بیرون آورده و به سمت در بردم. دستانش را خیلی طبیعی و نرم دور گردنم انداخته بود. من هم او را محکم در آغوش داشتم. درست مثل روز عروسیمان.

اما وزن سبک‌تر او باعث ناراحتیم شد. در روز آخر، وقتی او را در آغوشم گرفتم به سختی می‌توانستم یک قدم بردارم. پسرم به مدرسه رفته بود. محکم بغلش کردن و گفتم، واقعاً نفهمیده بودم که زندگیمان صمیمیت کم دارد. سریع سوار ماشین شدم و به سمت شرکت حرکت کردم. وقتی رسیدم حتی در ماشین را هم قفل نکردم.
می‌ترسیدم هر تاخیری نظرم را تغییر دهد. از پله‌ها بالا رفتم. معشوقه‌ام که منشی‌ام هم بود در را به رویم باز کرد و به او گفتم که متاسفم، دیگر نمی‌خواهم طلاق بگیرم.

او نگاهی به من انداخت، تعجب کرده بود، دستش را روی پیشانی‌ام گذاشت و گفت تب داری؟ دستش را از روی صورتم کشیدم. گفتم متاسفم. من نمی‌خواهم طلاق بگیرم. زندگی زناشویی من احتمالاً به این دلیل خسته‌کننده شده بود که من و زنم به جزئیات زندگیمان توجهی نداشتیم نه به این دلیل که من دیگر دوستش نداشتم. حالا می‌فهمم دیگر باید تا وقتی مرگ ما را از هم جدا کند هر روز او را در آغوش گرفته و از اتاق خوابمان بیرون بیاورم. معشوقه‌ام احساس می‌کرد که تازه از خواب بیدار شده است. یک سیلی محکم به گوشم زد و بعد در را کوبید و زیر گریه زد. از پله‌ها پایین رفتم و سوار ماشین شدم. سر راه جلوی یک مغازه گل‌فروشی ایستادم و یک سبد گل برای همسرم سفارش دادم. فروشنده پرسید که دوست دارم روی کارت چه بنویسم. لبخند زدم و نوشتم، تا وقتی مرگ ما را از هم جدا کند هر روز صبح بغلت می‌کنم و از اتاق بیروم می‌آورمت.

شب که به خانه رسیدم، با گلها دست‌هایم و لبخندی روی لبهایم پله‌ها را تند تند بالا رفتم و وقتی به خانه رسیدم دیدم همسرم روی تخت افتاده و مرده است! او ماه‌ها بود که با سرطان می‌جنگید و من اینقدر مشغول معشوقه‌ام بودم که این را نفهمیده بودم. او می‌دانست که خیلی زود خواهد مرد و می‌خواست من را از واکنش‌های منفی پسرمان بخاطر طلاق حفظ کند. حالا حداقل در نظر پسرمان من شوهری مهربان بودم.

جزئیات ریز زندگی مهمترین چیزها در روابط ما هستند. خانه، ماشین، دارایی‌ها و سرمایه مهم نیست. اینها فقط محیطی برای خوشبختی فراهم می‌آورد اما خودشان خوشبختی نمی‌آورند.

سعی کنید دوست همسرتان باشید و هر کاری از دستتان برمی‌آید برای تقویت صمیمیت بین خود انجام دهید.
 
شنبه 20 خرداد 1391برچسب:زندگی,درس,توصیه,جالب,خواندنی, :: 1:13 :: نويسنده : مهگامه

 

بهترین ها که می توان انجام داد:

وقتی به شدت عصبانی شدی دستهایت را در جیبهایت بگذار.
یادت باشد بهترین رابطه میان تو و همسرت زمانی است که میزان عشق و علاقه تان به هم بیش از میزان نیازتان به یکدیگر باشد.
مهم نیست چه سنی داری هنگام سلام کردن مادرت را در آغوش بگیر.
اگر کسی تو را پشت خط گذاشت تا به تلفن دیگری پاسخ دهد تلفن را قطع کن.
هیچوقت به کسی که غم سنگینی دارد نگو " می دانم چه حالی داری " چون در واقع نمی داني.
یادت باشد گاهی اوقات بدست نیاوردن آنچه می خواهی نوعی شانس و اقبال است.
هیچوقت به یک مرد نگو موهایش در حال ریختن است. خودش این را می داند.
از صمیم قلب عشق بورز. ممکن است کمی لطمه ببینی، اما تنها راه استفاده بهینه از حیات همین است.
در مورد موضوعی که درست متوجه نشده ای درست قضاوت نکن.
وقتی از تو سوالی را پرسیدند که نمی خواستی جوابش را بدهی، لبخند بزن و بگو: "برای چه می خواهید بدانید؟"
هرگز موفقیت را پیش از موقع عیان نکن.
هیچوقت پایان فیلم ها و کتابهای خوب را برای دیگران تعریف نکن.
با زنی که با بی میلی غذا می خورد ازدواج نکن.
وقتی احساس خستگی می کنی اما ناچاری که به کارت ادامه بدهی، دست و صورتت را بشوی و یک جفت جوراب و یک پیراهن تمیز بپوش. آن وقت خواهی دید که نیروی دوباره بدست آورده ای.
هرگز پیش از سخنرانی غذای سنگین نخور.
راحتی و خوشبختی را با هم اشتباه نکن.
هیچوقت از بازار کهنه فروشها وسیله برقی نخر.
شغلی را انتخاب کن که روحت را هم به اندازه حساب بانکی ات غنی سازد.
سعی کن از آن افرادی نباشی که می گویند : " آماده، هدف، آتش "
هر وقت فرصت کردی دست فرزندانت را در دست بگیر. به زودی زمانی خواهد رسید که او اجازه این کار را به تو نخواهد داد.
چتری با رنگ روشن بخر. پیدا کردنش در میان چتر های مشکی آسان است و به روزهای غمگین بارانی شادی و نشاط می بخشد.
وقتی کت و شلوار تیره به تن داری شیرینی شکری نخور.
هیچوقت در محل کار درمورد مشکلات خانوادگی ات صحبت نکن.
وقتی در راه مسافرت، هنگام ناهار به شهری می رسی رستورانی را که در میدان شهر است انتخاب کن.
در حمام آواز بخوان.
در روز تولدت درختی بکار.
طوری زندگی کن که هر وقت فرزندانت خوبی، مهربانی و بزرگواری دیدند، به یاد تو بیفتند.
بچه ها را بعد از تنبیه در آغوش بگیر.
فقط آن کتابهایی را امانت بده که از نداشتن شان ناراحت نمی شوی.
ساعتت را پنج دقیقه جلوتر تنظیم کن.
هنگام بازی با بچه ها بگذار تا آنها برنده شوند.
شیر کم چرب بنوش.
هرگز در هنگام گرسنگی به خرید مواد غذایی نرو. اضافه بر احتیاج خرید خواهی کرد.
فروتن باش، پیش از آنکه تو به دنیا بیایی خیلی از کارها انجام شده بود.
از کسی که چیزی برای از دست دادن ندارد، بترس.
فراموش نکن که خوشبختی به سراغ کسانی می رود که برای رسیدن به آن تلاش می کنند
 

 

پادشاهی در یک شب سرد زمستان از قصر خارج شد.
هنگام بازگشت سرباز پیری را دید که با لباسی اندک در سرما نگهبانی می داد.
از او پرسید :آیا سردت نیست؟
نگهبان پیر گفت :چرا ای پادشاه اما لباس گرم ندارم و مجبورم تحمل کنم.
پادشاه گفت : من الان داخل قصر می روم و می گویم یکی از لباس های گرم مرا را برایت بیاورند.
نگهبان ذوق زده شد و از پادشاه تشکر کرد.
اما پادشاه به محض ورود به داخل قصر وعده اش را فراموش کرد.
صبح روز بعد جسد سرمازده پیرمرد را در حوالی قصر پیدا کردند،
در حالی که در کنارش با خطی ناخوانا نوشته بود :

ای پادشاه من هر شب با همین لباس کم سرما را تحمل می کنم اما وعده لباس گرم تو مرا از پای درآورد

 
جمعه 19 خرداد 1391برچسب:فلسفه,خنده,جالب,حکایت,داستان, :: 1:26 :: نويسنده : مهگامه

 

 
يه روز يه استاد فلسفه مياد سر کلاس و به دانشجوهاش ميگه:امروز ميخوام ازتون امتحان بگيرم ببينم درسهايي رو که تا حالا بهتون دادمو خوب ياد گرفتين يا نه…!
بعد يه صندلي مياره و ميذاره جلوي کلاس و به دانشجوها ميگه:

با توجه به مطالبي که من تا به امروز بهتون درس دادم، ثابت کنيد که اين صندلي وجود نداره؟!
دانشجوها به هم نگاه کردن و همه شروع کردن به نوشتن روي برگه
بعد از چند لحظه يکي از دانشجوها برگه شو داد و از کلاس خارج شد
روزي که نمره ها اعلام شده بود، بالاترين نمره رو همون دانشجو گرفته بود !
اون فقط رو برگه اش يه جمله نوشته بود:
....
کدوم صندلي ؟
 
 
 
جمعه 12 خرداد 1391برچسب:گریم,سینما,هنرپیشه,بازیگر,جالب,دیدنی,گریمور, :: 1:51 :: نويسنده : مهگامه



 

--
 

آوریل سالروز تولد دانیل دی- لوییس بازیگر بریتانیایی و برنده دو جایزه اسکار است.

 
سه شنبه 12 ارديبهشت 1391برچسب:دقت کردین؟,خنده,جالب, :: 19:30 :: نويسنده : مهگامه

دقت کـــردیــن لذتی که تو سواری بر خر شیطون هست تو سواری لامبورگینی نیست؟؟؟


دقت کردین بعضـی از آدم ها شبیه سوراخ های اول کمربنـدن همیشه هستن اما هیچ وقت به کارت نمیان


دقت کردین به این شعر "ميازار موری كه دانه كش است"؟؟!! اين شعر نشون ميده كه ما ايرانی ها از قديم يه جورايی كرم داشتيم...


دقت کردین: یک سری از کارهای اداری هست که هیچ وقت لازم نیست خود آدم انجامشان بدهد.اطرافیان زحمت اش را می کشند. یکی از آن کارها گرفتن شناسنامه آدم است، دیگری هم باطل کردن اش


دقت کردین در روز کلی سرب توی هوای تهرانو داریم استنشاق میکنیم بعد میکن سوسیس کالباس نخوریم سرطان میگیریم


دقت کردین با کار خوابیدن آدمم کار دارن؟؟!! قبل 12 بخوابیم میگن مرغی؟ ... بعد از 12 بخوابیم میگن جغدی؟ ...  راس 12 بخوابیم میگن بمیر بابا با این سر وقت خوابیدنت.............. چه غلطی کنیم بالاخره؟!!!!!


تـــا حـــالا دقت کـــردـن !؟ شانس یه بار در خــونــه آدمـــو میــــزنـــه , بَـــدشــــانـــســـی دســـتـــش رو از روی زنـــگـــــــ
بـــر نـــمیـــداره , بـــدبــَـخـــتـــی هَـــم کـــه کـــلاً کـــلیــد داره . . . . .


دقت کردین تو فیلمای خارجی پلیس شش تیغ کرده و مرتبه و کلت دستشه و مجرم ریشو نامرتبه و کلاشینکف دستشه اما تو فیلمای ایرانی این موضوع کاملا برعکسه ...


دقت کردین وقتی دعواتون با یکی تمام شد تازه جواب های خوب به ذهنتون میرسه

دقت کردین هر معلمی که میومد میگفت شما بدترین کلاسی بودین که تاحالا داشتم؟


دقت کردین سر جلسه امتحان نشستی هرچی تو کلته رو برگه خالی میکنی آخرش نصف صفحه هم پر نمیشه، بعد یه نفر بلند میشه میگه آقا یه برگه دیگه بدین جا ندارم... اون لحظه میخوای صندلی رو از پهنا بکنی تو حلقش

دقت کردین زندگی کلا " سه مرحله است: وقت داری! انرژی داری! اما پول نداری! پول داری! انرژی داری! اما وقت نداری! پول داری! وقت داری! اما انرژی نداری!


تا حالا دقت کردین ﺷﯿﺮﯾﻦﺗﺮﯾﻦ ﻗﺴﻤﺖ ﺧﻮﺍﺏ ﺍﻭﻥ ۵ ﺩﻗﯿﻘﻪﯼ ﺑﻌﺪﺍﺯﺁﻻﺭﻡ ﻣﻮﺑﺎﯾﻠﻪ


دقت كردين بزرگترين دروغ پشت تلفن چيه .......سلام رسوندن بچه ها!!!!

 
سه شنبه 12 ارديبهشت 1391برچسب:پرسشنامه,مرد,زن,آقا,خانم,متاهل,مجرد,تجرد,تاهل,زندگی,ازدواج,نظر,خنده,جالب, :: 19:23 :: نويسنده : مهگامه

 **شما بعنوان مرد خانواده ، چقدر عیالتان را دوست دارید ؟**!*
الف) به اندازه تعداد سکه های مهریه اش
ب) به اندازه تعداد قطعات جهیزیه اش !
ج) به اندازه تعداد صفر های جلوی مبلغ موجودی حساب بانکی اش !
د) به اندازه تمام ستاره های آسمان در روز !
* *
*? - چه عاملی سبب شد تا شما به خواستگاری عیالتان بروید ؟!*
الف) جوونی کردم !
ب) سادگی کردم !
ج) گول خوردم !
د) من که نرفتم خواستگاری ، اون اومد !
 
*?** **- اگر خدایی ناکرده عیالتان فوت کند شما چه کار می کنید ؟!*
الف) اول ناراحت و بعد خوشحال می شوید !
ب) اول خرما و بعد شاباش می دهید !
ج) اول قبرستان و بعد محضر می روید !
د) انشاا... بقای عمر 4 تای دیگر باشه !
* *
*?** **- ملاک شما در انتخاب عیالتان چه بوده است ؟!*
الف) املاک پدرش !
ب) دارایی پدرش !
ج) املاک و دارایی پدرش !
د) همه موارد !
 
*?** **- اگر عیالتان از شما بخواهد که برای کادوی تولدش یک گردنبد طلا بخرید
چکار می کنید ؟!*
الف) تا بعد از روز تولدش گم و گور می شوید !
ب) تا بعد از روز تولدش خودتان را به مریضی می زنید !
ج) تا بعد از روز تولدش خودتان را به مردن می زنید !
د) آدرس یک بدلی فروشی کار درست را از دوستتان می گیرید !
* *
*?** **- محبت آمیز ترین جمله ایکه به عیالتان گفته اید چه بوده است ؟!*
الف) عزیزم ، امروز صبحانه چی داریم ؟!
ب) عزیزم ، امروز ناهار چی داریم ؟!
ج) عزیزم ، امشب شام چی داریم ؟!
د) من واقعا ... من واقعا عاشق .... من واقعا عاشق تو .... من واقعا عاشق
تربچه با پنیرم !
* *
*?** **- در کارهای منزل چقدر به عیالتان کمک می کنید ؟!*
الف) در خوردن غذا با او همکاری می کنید !
ب) کانال های تلویزیون را شما با کنترل عوض می کنید !
ج) موقعی که عیالتان مشغول تمیز کردن منزل یا شستن ظروف است ، با زدن صوت و
دست او را تشویق می کنید !
د) گاهی اوقات کارهای شخصی تان را خودتان انجام می دهید !
* *
*?** **- اگر عیالتان با شما قهر کند برای آشتی کردنش چه کار خواهید کرد ؟!*
الف) شما هم با او قهر می کنید تا زمانیکه خودش بیاید منت کشی !
ب) از طریق بکارگیری سیستم اعمال خشونت ، او را به زور آشتی خواهید داد !
ج) او را تهدید می کنید که اگر تا 10 بشمارید و آشتی نکند سریعا اقدام به
اختیار نمودن همسر جدید می نمایید !
د) حاضرید یک چیزی هم بدهید اگر همیشه قهر باشد !*?** **- نظرتان در مورد این جمله چیست ؟ ( مهرم حلال ، جونم آزاد ! )*
الف) زیبا ترین جمله دنیاست !
ب) با معنا ترین جمله دنیاست !
ج) خوشحال کننده ترین جمله دنیاست !
د) تخیلی ترین جمله عصر کنونی است !
*?? - در کل ، از زندگی با عیالتان راضی هستید ؟!*
الف) اگر نباشم چیکار کنم ؟!
ب) چاره ای جز این ندارم !
ج) یک جوری داریم می سازیم دیگه !
د) بله که راضی هستم البته تا زمانیکه بتوانم پول مهریه اش را جور کنم

 
سه شنبه 12 ارديبهشت 1391برچسب:جالب,خنده,لبخند,جک,لطیفه,غضنفر,نامه,مادر, :: 19:16 :: نويسنده : مهگامه

 

گضنفر جان سلام! ما اينجا حالمام خوب است. اميدوارم تو هم آنجا حالت خوب باشد.
اين نامه را من ميگويم و جعفر خان کفاش برايد مينويسد. بهش گفتم که اين گضنفر ما تا کلاس سوم بيشتر نرفته و نميتواند تند تند بخواند،‌ آروم آروم بنويس که پسرم نامه را راحت بخواند و عقب نماند.
وقتي تو رفتي ما هم از آن خانه اسباب کشي کرديم. پدرت توي صفحه حوادت خوانده بود که بيشتر اتفاقا توي 10 کيلومتري شهر ما اتفاق ميافته. ما هم 10 کيلومتر اينورتر اسباب کشي کرديم. اينجوري ديگر لازم نيست که پدرت هر روز بيخودي پول روزنامه بدهد. آدرس جديد هم نداريم. خواستي نامه بفرستي به همان آدرس قبلي بفرست. پدرت شماره پلاک خانه قبلي را آورده و اينجا نصب کرده که دوستان و فاميل اگه خواستن بيان اينجا به همون آدرس قبلي بيان....
 
آب و هواي اينجا خيلي خوب نيست. همين هفته پيش دو بار بارون اومد. اوليش 4 روز طول کشيد ،‌دوميش 3 روز . ولي اين هفته دوميش بيشتر از اوليش طول کشيد
 
گضنفر جان،‌آن کت شلوار نارنجيه که خواسته بودي را مجبور شدم جدا جدا برايت پست کنم. آن دکمه فلزي ها پاکت را سنگين ميکرد. ولي نگران نباش دکمه ها را جدا کردم وجداگانه توي کارتن مقوايي برايت فرستادم.
پدرت هم که کارش را عوض کرده. ميگه هر روز 800،‌ 900 نفر آدم زير دستش هستن... از کارش راضيه الحمدالله. هر روز صبح ميره سر کار تو بهشت زهرا،‌ چمنهاي اونجا رو کوتاه ميکنه و شب مياد خونه.
....
 
ببخشيد معطل شدي. جعفر جان کفاش رفته بود دستشويي حالا برگشت.
 د
يروز خواهرت فاطي را بردم کلاس شنا. گفتن که فقط اجازه دارن مايو يه تيکه بپوشن. اين دختره هم که فقط يه مايو بيشتر نداره،‌اون هم دوتيکه است. بهش گفتم ننه من که عقلم به جايي قد نميده. خودت تصميم بگير که کدوم تيکه رو نپوشي.
 
اون يکي خواهرت هم امروز صبح فارغ شد... هنوز نميدونم بچه اش دختره يا پسره . فهميدم بهت خبر ميدم که بدوني بالاخره به سلامتي عمو شدي يا دايي.
 
راستي حسن آقا هم مرد! مرحوم پدرش وصيت کرده بود که بدنش را به آب دريا بندازن. حسن آقا هم طفلکي وقتي داشت زير دريا براي مرحوم پدرش قبرميکند نفس کم آورد و مرد!‌شرمنده.
همين ديگه .. خبر جديدي نيست.
قربانت .. مادرت.
 
راستي:‌گضنفر جان خواستم برات يه خرده پول پست کنم، ‌ولي وقتي يادم افتاد که ديگه خيلي دير شده بود و اين نامه را برايت پست کرده بودم.
 
سه شنبه 12 ارديبهشت 1391برچسب:خنده,لبخند,جالب,مقایسه,زندگی,همسر,زن,مرد,گوشی همراه,تلفن,موبایل,همراه, :: 15:57 :: نويسنده : مهگامه

 

اگر آنگونه که با تلفن همراهتان برخورد می‌کنید با همسرتان بر خورد** **
میکردید*****
*
اکنون خوشبخترین فردِ دنیا بودید!!*****
*
اگر هر روز شارژش میکردید*****
*
باهاش در روز از همه بیشتر صحبت میکردید*****
*
پایِ صحبت‌هایش می نشستید*****
*...
پیغام‌هایش را دریافت میکردید*****
*
پول خرجش میکردید*****
*
براش زیور آلاتِ تزئینی میخرید*****
*
دورش یک محافظ محکم میکشیدید*****
*
در نبودش احساسِ کمبود میکردید*****
*
حاضر نبودید کسی‌ نزدیکش شود حتی*****
*
مطالبِ خصوصیتان را به حافظه اش میسپردید*****
*
همیشه و همه‌جا همراهتان بود حتی در اوج تنهایی‌*****
*
و اگر همیشه... همراهِ اولتان بود*****
*
با داشتن یک همسر خوب و مهربان هیچکس تنها نیست*****
*
الان هم که گوشی ها تاچی شده، اگر همونقدر که گوشی رو تاچ میکنید همسرتون رو
نوازش بکنید کلی خوشبخت می شوید*****
.
بسیار زیبا بود *
*
ولی *
*
یادآوری میکنیم که**:*****
****
*
گوشی سر خود حرف نمیزنه*****
*
گوشی با یک دکمه خفه میشه*****
*
گوشی نمیگه چی بخر چی نخر*****
*
گوشی نمیگه چرا دیر اومدی*****
*
گوشی میتونه روی سایلنت باشه*****
*
اصلا گوشی میتونه خاموش باشه*****
*
گوشی نمیگه شب زود بیا بریم خونه مامانم*****
*
گوشیو اگه جا بزاری نمیگه چرا منو نبردی*****
*
گوشی نمیگه بچه میخوام*****
*
گوشی با دوستاش بیرون نمیره*****
*
گوشی حداقل شبا زنگ نمی خوره*****
****
*
راستی از همه اینا مهمتر*****
*
بیشتر مردم سالی یه بار گوشی عوض می کنن
 

 به این لینک تشریف ببرید!

http://1doost.com/photos/48.htm

 
جمعه 4 فروردين 1391برچسب:حيوان,حيوانات,عشق,عاشقانه,با نمك,جالب,ديدني, :: 4:31 :: نويسنده : مهگامه

 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 

 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 

این مرغ عشقه ها!!!!!!!!!!!!!!عجیب ترین مرغ عشق دنیا (عکس) | www.Alamto.Com

اینم یه زرافه یک روزه!!:) الهی!!!!

 












و لینکهاي زیر:

http://1doost.com/photos/24.htm

http://1doost.com/photos/35.htm

http://1doost.com/photos/9.htm

http://1doost.com/photos/166.htm

 

 
سه شنبه 1 فروردين 1391برچسب:خطای دید,عکس,تصویر,تصاویر,خطا,چشم,خطای چشم,جالب, :: 15:34 :: نويسنده : مهگامه

 

 

 

تا الان به این فکر کردید که گاهی چشم ها هم انسان را به اشتباه می اندازند؟

با دیدن تصاویر زیر حتما به این نتیجه خواهید رسید ...

 

مراقب باشید سرتان گیج نرود !

بفرمایید خطای دید (1)

این عکس چه احساسی را به شما منتقل می کند ؟

بفرمایید خطای دید (1)

به مرکز گل نگاه کنید و سرتونو عقب و جلو ببرید آیا احساس نمی کنید گل بزرگتر می شود؟

بفرمایید خطای دید (1)

با جلو و عقب بردن سرتان چرخیدن حلقه ها را کنترل کنید !

بفرمایید خطای دید (1)

باورتان می شود که خطوط عمودی همه با هم موازی باشند؟!

بفرمایید خطای دید (1)

و این هم یک مونالیزای متفاوت.

بفرمایید خطای دید (1)

به این عکس که نگاه کنید احساس می کنین چشماتون مشکل داره!

بفرمایید خطای دید (1)

به این تصویر نگاه کنید و چشماتونو حرکت بدید. شبیه پارچه ای میشه که با باد بالا و پایین میشه.

بفرمایید خطای دید (1)

این آجرا چرا تکون میخورن ؟!

بفرمایید خطای دید (1)

به این مارها نگاه کنید و چشماتونو یه خورده حرکت بدین. حرکت می کنند نه ؟!

بفرمایید خطای دید (2)

در محل تقاطع مربع های تصویر زیر تنها دایره های سفید وجود دارند.
ولی بعضی از دایره ها را برای لحظه ای کوتاه سیاهرنگ می بینید!

بفرمایید خطای دید (2)

این شکل از سمت راست شامل چند تا مستطیل هست ؟ حالا از سمت چپ بشمارید ...

بفرمایید خطای دید (2)

آیا در تصویر زیر دایره ای می بینید؟ با نگاه اول مطلقا شما هیچ دایره ای نخواهید دید اما باید بدانید که 16 دایره در این تصویر وجود دارد ؛ پس با دقت بیشتر به فاصله بین هر دو مکعب ها نگاه کنید… در بین هر دو مکعب یک دایره وجود دارد که مجموعا 16 دایره میشود.

بفرمایید خطای دید (2)

این یک تصویر جالب است ! فقط کافیه یه مقدار چشماتونو حرکت بدین.

بفرمایید خطای دید (2)

این چنین شکل هندسی رو چه جوری میشه توجیه کرد؟

بفرمایید خطای دید (2)

به پاهای این دو نفر توجه کنید. پاهای این دو مرد دقیقا کجاست؟ متوجه این نوع خطای دید میشوید!بفرمایید خطای دید (2)

این تصویر چه سوژه ای را نشان می دهد؟

بفرمایید خطای دید (2)

به دایـره میانی خیره شوید پس از چندین ثانیه خواهید دید که به تدریج سایه های اطراف ناپدید خواهند شد !

بفرمایید خطای دید (2)

 
 تصویر زیر دقت کنید. آیا می توانید نقاط سیاه موجود در تقاطعات نوار های سفید را بشمارید؟!
 

 

خطای دید تازه

.

.

.

.

همان طور که متوجه شدید هیچ نقطه ی سیاهی وجود ندارد و این خطای دید شماست!

حالا نگاهتان را روی تصویر زیر حرکت دهید، نظرتان راجع به این ستاره دریایی چرخان چیست؟

خطای دید تازه
 

.

.

.

.

بله، این تصویر هم ثابت است و در واقع این ستاره دریایی متحرک نیست و این خطای پردازش مغز شماست!

 

 

 
شنبه 29 بهمن 1390برچسب:داستان کوتاه,کتاب لیاقت عشق,داستان,جالب, :: 1:11 :: نويسنده : مهگامه
 
 تدبیر خداوند
غروب یک روز بارانی زنگ تلفن به صدا در آمد. زن گوشی را برداشت. آن طرف خط پرستار دخترش با ناراحتی خبر تب و لرز شدید دختر کوچکش را به او داد. زن تلفن را قطع کرد و با عجله به سمت پارکینگ دوید، ماشین را روشن کرد و به نزدیک ترین داروخانه رفت تا داروهای دختر کوچکش را بگیرد. وقتی از داروخانه بیرون آمد، متوجه شد به خاطر عجله ای که داشته کلید را داخل ماشین جا گذاشته است. زن پریشان با تلفن همراهش با خانه تماس گرفت. پرستار به او گفت که حال دخترش هر لحظه بدتر می شود. او جریان کلید اتومبیل را برای پرستار گفت.
پرستار به او گفت که سعی کند با سنجاق سر در اتوموبیل را باز کند. زن سریع سنجاق سرش را باز کرد، نگاهی به در انداخت و با ناراحتی گفت: ولی من که بلد نیستم از این استفاده کنم. هوا داشت تاریک می شد و باران شدت گرفته بود. زن با وجود نا امیدی زانو زد و گفت: خدایا کمکم کن!در همین لحظه مردی ژولیده با لباسهای کهنه به سویش آمد. زن یک لحظه با دیدن قیافه  مرد ترسید و با خودش گفت: خدای بزرگ، من از تو کمک خواستم آنوقت این مرد…! زبان زن از ترس بند آمده بود، مرد به او نزدیک شد و گفت: خانم، مشکلی پیش آمده؟
زن جواب داد: بله، دخترم خیلی مریض است و من باید هرچه سریع تر به خانه برسم ولی کلید را داخل ماشین جا گذاشته ام و نمی توانم درش را باز کنم. مرد از او پرسید که آیا سنجاق سر همراه دارد؟ و زن فورا سنجاق سرش را به او داد و مرد در عرض چند ثانیه در اتومبیل را باز کرد! زن بار دیگر زانو زد و با صدای بلند گفت: خدایا متشکرم! سپس رو به مرد کرد و گفت: آقا متشکرم، شما مرد شریفی هستید! مرد سرش را برگرداند و گفت:نه خانم، من مرد شریفی نیستم. من یک دزد اتومبیل بودم و همین امروز از زندان آزاد شده ام!!! خدا برای کمک به زن یک دزد فرستاده بود، آن هم یک دزد حرفه ای! زن آدرس شرکتش را به مرد داد و از او خواست که فردای آن روز حتما به دیدنش برود. فردای آن روز وقتی مرد ژولیده وارد دفتر رئیس شرکت شد، فکرش را هم نمی کرد که روزی به عنوان راننده مخصوص در آن شرکت بزرگ استخدام شود.
 
شاید برای امروز
 
 شیوانا همراه شاگردان از جاده‌ای کنار رودخانه عبور می‌کردند. به خاطر باران شدید چند روز قبل جریان آب رودخانه بسیار شدید بود و کمترین بی‌احتیاطی می‌توانست باعث لغزیدن عابران و افتادن آنها داخل آب شود. در حین قدم زدن یکی از شاگردان جدید شیوانا که تازه به مدرسه آمده بود گفت: "من قبلا نزد استاد بزرگی در دهکده‌ای دوردست درس می‌گرفتم. او می‌گفت ما آدم‌ها هر کدام ماموریتی داریم و دلیل این‌که تا الان زنده‌ایم این است که هنوز آن ماموریتی را که به خاطرش اجازه حیات یافته‌ایم، انجام نداده‌ایم."
شیوانا با لبخند گفت: "آن استاد به شما نگفت چگونه بفهمیم ماموریت ما در زندگی چیست؟"
شاگرد جدید پاسخ داد: "استاد گفت وقتش که برسد خودمان می‌فهمیم و بعد از آن دیگر بودنمان در این دنیا ضرورتی ندارد و از آن به بعد است که دیگر زندگی ما را نمی‌خواهد!" چند دقیقه در سکوت گذشت. در این هنگام یکی از عابران که کودکی نحیف بود بیش از حد به لبه رودخانه نزدیک شد و به خاطر لیز بودن زمین سر خورد و داخل آب خروشان رودخانه افتاد. و با زحمت خودش را به سنگی بزرگ وسط آب چسباند. اما جریان آب بسیار شدید بود و آن کودک نمی‌توانست زیاد طاقت بیاورد. مادر کودک شروع به فریاد کرد و از عابران کمک خواست اما به خاطر جریان شدید رودخانه هیچ‌کس جرات نمی‌کرد به آن کودک کمک کند. شاگرد تازه‌وارد با صدایی لرزان گفت: "هیچ فایده‌ای ندارد، زمان مرگ این کودک فرارسیده و از هیچ‌کس کاری ساخته نیست."در این لحظه شیوانا بلافاصله طنابی را از داخل کوله‌پشتی درآورد و به کمر خود بست و سر دیگر طناب را به دست شاگردان داد تا او را نگه دارند و خودش با عجله به داخل آب رودخانه شیرجه زد و شناکنان خود را به کودک رساند و طناب را به کمر او بست. 
با زحمت زیاد شاگردان توانستند شیوانا و کودک را از آب نجات دهند. وقتی هر دو سالم و سلامت به ساحل رودخانه رسیدند. شاگرد تازه‌وارد باتعجب از شیوانا پرسید: "شما با این سن و سال چرا جان خود را به خطر انداختید؟ با این سیلاب وحشتناک هر لحظه امکان داشت جان خود را از دست بدهید؟" شیوانا تبسمی کرد و گفت: "گفتم شاید ماموریتی که به خاطر آن تا الان زنده مانده‌ام نجات همین کودک باشد. برای همین درنگ نکردم و سر وقت ماموریتی که به خاطرش این همه زندگی کرده‌ام رفتم. اما الان که نجات یافتیم فهمیدم که..." در این لحظه شیوانا ساکت شد و به سطح رودخانه خیره ماند. شاگرد تازه‌ وارد با کنجکاوی پرسید: "چه چیزی را فهمیدید؟" شیوانا با لبخند گفت: "فهمیدم که ماموریت من باید چیز دیگری همین دور و برها باشد! به تو هم پیشنهاد می‌کنم به جای جست‌وجوی ذهنی ماموریت زندگی‌ات، در همین الان‌های زندگی خودت به دنبال انجام یک کار به‌دردبخور باشی. در این صورت وقتی عمرت به پایان می‌رسد می‌فهمی که هزاران ماموریت ارزشمند را به انجام رسانده‌ای و کاینات هر بار به تو یک فرصت جدید برای ماموریت بعدی داده است."
 
پیام خدا : به یاد داشته باش که من هرگز تو را رها نخواهم کرد
 
 روزی تصمیم گرفتم که دیگر همه چیز را رها کنم. شغلم را دوستانم را ، مذهبم را ، زندگی ام را ! به جنگلی رفتم تا برای آخرین بار با خدا صحبت کنم. به خدا گفتم: آیا میتوانی دلیلی برای ادامه زندگی برایم بیاوری؟ و جواب او مرا شگفت زده کرد. او گفت: آیا سرخس و بامبو را می بینی؟ پاسخ دادم: بلی. فرمود: هنگامی که درخت بامبو و سرخس را آفریدم، به خوبی از آنها مراقبت نمودم. به آنها نور و غذای کافی دادم. دیر زمانی نپایید که سرخس سر از خاک برآورد و تمام زمین را فرا گرفت اما از بامبو خبری نبود. من از او قطع امید نکردم. در دومین سال سرخسها بیشتر رشد کردند و زیبایی خیره کننده ای به زمین بخشیدند اما همچنان از بامبوها خبری نبود. من بامبوها را رها نکردم.
در سالهای سوم و چهارم نیز بامبوها رشد نکردند. اما من باز از آنها قطع امید نکردم. در سال پنجم جوانه کوچکی از بامبو نمایان شد. در مقایسه با سرخس کوچک و کوتاه بود اما با گذشت ۶ ماه ارتفاع آن به بیش از ۱۰۰ فوت رسید. ۵ سال طول کشیده بود تا ریشه های بامبو به اندازه کافی قوی شوند. ریشه هایی که بامبو را قوی می ساختند و آنچه را برای زندگی به آن نیاز داشت را فراهم میکردند. خداوند در ادامه فرمود: آیا میدانی در تمامی این سالها که تو درگیر مبارزه با سختیها و مشکلات بودی در حقیقت ریشه هایت را مستحکم میساختی . من در تمامی این مدت تو را رها نکردم همانگونه که بامبو ها را رها نکردم. هرگز خودت را با دیگران مقایسه نکن و بامبو و سرخس دو گیاه متفاوتند اما هر دو به زیبایی جنگل کمک میکنند. زمان تو نیز فرا خواهد رسید تو نیز رشد میکنی و قد میکشی!
از او پرسیدم : من چقدر قد میکشم.
در پاسخ از من پرسید : بامبو چقدر رشد میکند؟
جواب دادم : هر چقدر که بتواند.
گفت : تو نیز باید رشد کنی و قد بکشی ، هر اندازه که بتوانی.

فرشته ی کوچک

دکتر گفت: «در را شکستی! بیا تو.» در باز شد و دختر کوچولوی نه ساله ای که خیلی پریشان بود، به طرف دکتر دوید: «آقای دکتر! مادرم!»

و در حالی که نفس نفس می زد، ادامه داد: التماس می کنم با من بیایید! مادرم خیلی مریض است.
دکتر گفت: «باید مادرت را اینجا بیاوری، من برای ویزیت به خانه کسی نمی روم.»
دختر گفت: «ولی دکتر، من نمی توانم. اگر شما نیایید او می میرد!» و اشک از چشمانش سرازیر شد.
دل دکتر به رحم آمد و تصمیم گرفت همراه او برود. دختر دکتر را به طرف خانه راهنمایی کرد، جایی که مادر بیمارش در رختخواب افتاده بود.
دکتر شروع کرد به معاینه و توانست با آمپول و قرص تب او را پایین بیاورد و نجاتش دهد. او تمام طول شب را بر بالین زن ماند؛ تا صبح که علائم بهبود در او دیده شد. زن به سختی چشمانش را باز کرد و از دکتر به خاطر کاری که کرده بود تشکر کرد.
دکتر به او گفت: «باید از دخترت تشکر کنی. اگر او نبود حتما می مردی!»
مادر با تعجب گفت: «ولی دکتر، دختر من سه سال است که از دنیا رفته!» و به عکس بالای تختش اشاره کرد.
پاهای دکتر از دیدن عکس روی دیوار سست شد.
این همان دختر بود.......!! فرشته ای کوچک و زیبا.........!!

 
دختر دانش آموزی صورتی زشت داشت. دندان هایی نامتناسب با گونه هایش ، موهای کم پشت و رنگ چهره ای تیره . روز اولی که به مدرسه جدیدی آمد ، هیچ دختری حاضر نبود کنار او بنشیند. نقطه مقابل او دختر زیبارو و پولداری بود که مورد توجه همه قرار داشت. او در همان روز اول مقابل تازه وارد ایستاد و از او پرسید :‘میدونی زشت ترین دختر این کلاسی؟ ‘ یک دفعه کلاس از خنده ترکید … بعضی ها هم اغراق آمیزتر می خندیدند. اما تازه وارد با نگاهی مملو از مهربانی و عشق در جوابش جمله ای گفت که موجب شد در همان روز اول، احترام ویژه ای در میان همه و از جمله من پیدا کند: ‘ اما بر عکس من ، تو بسیار زیبا و جذاب هستی. ‘ او با همین یک جمله نشان داد که قابل اطمینان ترین فردی است که می توان به او اعتماد کرد و لذا کار به جایی رسید که برای اردوی آخر هفته همه می خواستند با او هم گروه باشند. او برای هر کسی نام مناسبی انتخاب کرده بود. به یکی می گفت چشم عسلی و به یکی ابرو کمانی و … . به یکی از دبیران ، لقب خوش اخلاق ترین معلم دنیا و به مستخدم مدرسه هم محبوب ترین یاور دانش آموزان را داده بود. آری ویژگی برجسته او در تعریف و تمجید هایش از دیگران بود که واقعاً به حرف هایش ایمان داشت و دقیقاً به جنبه های مثبت فرد اشاره می کرد. مثلاً به من می گفت بزرگترین نویسنده دنیا و به خواهرم می گفت بهترین آشپز دنیا ! و حق هم داشت. آشپزی خواهرم حرف نداشت و من از این تعجب کرده بودم که او توی هفته اول چگونه این را فهمیده بود. سالها بعد وقتی او به عنوان شهردار شهر کوچک ما انتخاب شده بود به دیدنش رفتم و بدون توجه به صورت ظاهری اش احساس کردم شدیداً به او علاقه مندم. ۵ سال پیش وقتی برای خواستگاری اش رفتم ، دلیل علاقه ام را جذابیت سحر آمیزش می دانستم و او با همان سادگی و وقار همیشگی اش گفت :
برای دیدن جذابیت یک چیز ، باید قبل از آن جذاب بود! ‘ در حال حاضر من از او یک دختر سه ساله دارم . دخترم بسیار زیباست و همه از زیبایی صورتش در حیرتند. روزی مادرم از همسرم سؤال کرد که راز زیبایی دخترمان در چیست ؟ همسرم جواب داد : ‘من زیبایی چهره دخترم را مدیون خانواده پدری او هستم. ‘و مادرم روز بعد نیمی از دارایی خانواده را به ما بخشید.
 
شکر گذار خدا باشیم
در آخرین لحظات سوار اتوبوس شد، روی اولین صندلی نشست. از کلاس های ظهر متنفر بود اما حداقل این حسن را داشت که مسیر خلوت بود. اتوبوس که راه افتاد نفسی تازه کرد و به دور و برش نگاه کرد. پسر جوانی روی صندلی جلویی نشسته بود که فقط می توانست نیمرخش را ببیند که داشت از پنجره بیرون را نگاه می کرد. به پسر خیره شد و خیال پردازی را مثل همیشه شروع کرد:چه پسر جذابی! حتی از نیمرخ هم معلومه. اون موهای مرتب شونه شده و اون فک استخونی. سه تیغه هم که کرده حتما ادوکلن خوشبویی هم زده. چقدر عینک آفتابی بهش می آد… یعنی داره به چی فکر می کنه؟
آدم که اینقدر سمج به بیرون خیره نمیشه! لابد داره به نامزدش فکر می کنه…آره. حتما همین طوره. مطمئنم نامزدش هم مثل خودش جذابه. باید به هم بیان (کمی احساس حسادت)…می دونم پسر یه پولداره… با دوستهاش قرار می ذاره که با هم برن شام بیرون. کلی با هم می خندند و از زندگی و جوونیشون لذت می برن؛ میرن پارتی، کافی شاپ، اسکی، چقدر خوشبخته! یعنی خودش می دونه؟ می دونه که باید قدر زندگیشو بدونه؟!! دلش برای خودش سوخت. احساس کرد چقدر تنهاست و چقدر بدشانس است و چقدر زندگی به او بدهکار است. احساس بدبختی کرد. کاش پسر زودتر پیاده می شد…!!! ایستگاه بعد که اتوبوس نگه داشت، پسر از جایش بلند شد. مشتاقانه نگاهش کرد، قد بلند و خوش تیپ بود. .. پسر با گام های نااستوار به سمت در اتوبوس رفت. مکثی کرد و چیزی را که در دست داشت باز کرد… یک، دو، سه و چهار … لوله های استوانه ای باریک به هم پیوستند و یک عصای سفید رنگ را تشکیل دادند... از آن به بعد دیگر هرگز عینک آفتابی را با عینک سیاه اشتباه نگرفت و به خاطر چیزهایی که داشت خدا را شکر کرد…
 
گنجشک و خدا
 روزها گذشت و گنجشك با خدا هیچ نگفت. فرشتگان سراغش را از خدا می گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت : " می آید. من تنها گوشی هستم كه غصه هایش را می شنود و یگانه قلبی ام كه دردهایش را در خود نگه می دارد. " و سرانجام گنجشك روی شاخه ای از درخت دنیا نشست. فرشتگان چشم به لب هایش دوختند ، گنجشك هیچ نگفت و خدا لب به سخن گشود : " با من بگو از آنچه سنگینی سینه توست! "
گنجشك گفت : " لانه كوچكی داشتم، آرامگاه خستگی هایم بود و سر پناه بی كسی ام. تو همان را هم از من گرفتی. این توفان بی موقع چه بود ؟ چه می خواستی از لانه محقرم،‌ كجای دنیا را گرفته بود ؟ " و سنگینی بغضی راه بر كلامش بست. سكوتی در عرش طنین انداز شد. فرشتگان همه سر به زیر انداختند.خدا گفت : " ماری در راه لانه ات بود. خواب بودی. باد را گفتم تا لانه ات را واژگون كند. آنگاه تو از كمین مار پر گشودی. " گنجشك خیره در خدایی خدا مانده بود. خدا گفت : " و چه بسیار بلاها كه به واسطه محبتم از تو دور كردم و تو ندانسته به دشمنی ام برخاستی..." اشك در دیدگان گنجشك نشسته بود. ناگاه چیزی در درونش فرو ریخت. های های گریه هایش ملكوت خدا را پر كرد...!
 
 خدمتکار
در روزگارى که بستنى با شکلات به گرانى امروز نبود، پسر ١٠ ساله‌اى وارد قهوه فروشى هتلى شد و پشت ميزى نشست. خدمتکار براى سفارش گرفتن سراغش رفت.
 
پسر پرسيد: بستنى با شکلات چند است؟ 
خدمتکار گفت: ٥٠ سنت
پسر کوچک دستش را در جيبش کرد، تمام پول خردهايش را در آورد و شمرد. بعد پرسيد: بستنى خالى چند است؟
خدمتکار با توجه به اينکه تمام ميزها پر شده بود و عده‌اى بيرون قهوه فروشى منتظر خالى شدن ميز ايستاده بودند، با بی‌حوصلگى گفت: ٣٥ سنت
پسر دوباره سکه‌هايش را شمرد و گفت: براى من يک بستنى بياوريد.

خدمتکار يک بستنى آورد و صورتحساب را نيز روى ميز گذاشت و رفت...
 
پسر بستنى را تمام کرد، صورتحساب را برداشت و پولش را به صندوق‌دار پرداخت کرد و رفت.
 
هنگامى که خدمتکار براى تميز کردن ميز رفت، گريه‌اش گرفت. پسر بچه روى ميز در کنار بشقاب خالى، ١٥ سنت براى او انعام گذاشته بود!
 
يعنى او با پول‌هايش می‌توانست بستنى با شکلات بخورد، امّا چون پولى براى انعام دادن برايش باقى نمی‌ماند، اين کار را نکرده بود و بستنى خالى خورده بود!

مرد کور

روزی مرد کوری روی پله‌های ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود.. روی تابلو خوانده می شد: «من کور هستم لطفا کمک کنید.» روزنامه نگار خلاقی از کنار او می گذشت؛ نگاهی به او انداخت. فقط چند سکه در داخل کلاه بود.. او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد، تابلوی او را برداشت، آن را برگرداند و اعلان دیگری روی آن نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و آنجا را ترک کرد. عصر آن روز، روز نامه نگار به آن محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است.
مرد کور از صدای قدمهای او خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که آن تابلو را نوشته بگوید ،که بر روی آن چه نوشته است؟ روزنامه نگار جواب داد: چیز خاص و مهمی نبود، من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم؛ لبخندی زد و به راه خود ادامه داد. مرد کور هیچ وقت ندانست که او چه نوشته است ولی روی تابلوی او خوانده می شد:
« امروز بهار است، ولی من نمیتوانم آنرا ببینم !!!!! »
 
 
و...این داستانهای کوتاه رو هم از کتاب "لیاقت عشق" براتون میذارم. اگه خوندین، بازم بخونین و اگه نخوندین هم اصلا اصلا از دست ندین!!!!!!!!!!!!!!! 
  
 ایمان
 
مرد جوانی که مربی شنا و دارنده چندین مدال المپیک بود، به خدا اعتقادی نداشت.او چیزهائی را که در مورد خداوند و مذهب میشنید مسخره میکرد.
شبی مرد جوان به استخر سرپوشیده آموزشگاهش رفت....
 
  پنجره
در بیمارستانی دو بیمار در یک اتاق بستری بودند.یکی از بیماران اجازه داشت که هر روز بعد از ظهر یک ساعت روی تختش که کنار تنها پنجره اتاق بود بنشیند ولی بیمار دیگر مجبور بود هیچ تکانی نخورد و همیشه به هم اتاقی اش روی تخت بخوابد....
 
دیوار 
مادر خسته از خرید برگشت. و به زحمت زنبیل سنگین را به خانه آورد. پسر بزرگش که منتظر بود،‌ جلو دوید و گفت: "مامان! مامان! وقتی من در حیاط بازی میکردم و بابا داشت با تلفن صحبت میکرد،‌ تامی با ماژیک روی دیوار اتاقی که شما تازه رنگش کردید، نقاشی کرد!"....
 
من با خدا غذا خوردم 
پسرکی بود که میخواست خدا را ملاقات کند. او میدانست تا رسیدن به خدا باید راه دور و درازی را بپیماید. به همین دلیل چمدانی برداشت و درون آن را پر از ساندویچ و نوشابه کرد. و بی آنکه به کسی چیزی بگوید سفر را شروع کرد. چند کوچه آنطرفتر به یک پارک رسید...
 
سکه
 
در خلال یک نبرد بزرگ فرمانده قصد حمله به نیروی عظیمی از دشمن را داشت. فرمانده به پیروزی نیروهایش اطمینان کامل داشت.ولی سربازان دودل بودند.
فرمانده سربازان را جمع کرد. سکه ای از جیب خود بیرون آورد...
 
 
خانه
 
یک نجار مسن به کارفرمایش گفت که میخواهد بازنشسته شود تا خانه ای برای خود بسازد.و در کنار همسر و نوه هایش دوران پیری را به خوشی سپری کند.
کارفرما از اینکه کارگر خویش را از دست می اد ناراحت بود ولی نجار خسته بود و به استراحت نیاز داشت.کارفرما از نجار خواست تا قبل از رفتن خانه ای برایش بسازد و بعد باز نشسته شود.....
 
کفشهای طلائی
 
تا کریسمس چند روز بیشتر نمانده بود و جنب و جوش مردم برای خرید هدیه کریسمس روز به روز بیشتر میشد.من هم به فروشگاهی رفته بودم و برای پرداخت پول هدایائی که خریده بودم در صف صندوق ایستاده بودم....
جلوی من دو بچه کوچک، پسری 5 ساله و دختری کوچکتر ایستاده بودند.
 
قلب ماسه ای
 
دخترک با دقت تمام داشت بزرگترین قلب ممکن را توی ساحل با یک چوب روی ماسه ها ترسیم میکرد. شاید فکر میکرد که هرچه این قلب را بزرگتر درست کند یعنی اینکه بیشتر دوستش دارد!....
 
مرواریدهای زیبا
ماری کوچولو، دخترک 5 ساله زیبائی بود با چشمانی روشن. یک روز که با مادرش برای خرید به بازار رفته بود، چشمش به یک گردنبند مروارید پلاستیکی افتاد. از مادرش خواست تا گردنبند را برایش بخرد. مادرش گفت که اگر دختر خوبی باشد و قول بدهد که اتاقش را هر روز مرتب کند آن رو برایش میخرد. ماری قول داد و مادر گردنبند را برایش خرید...
 
سنگتراش
 
روزی سنگتراشی که از کار خود ناراضی بود و احساس حقارت میکرد، از نزدیکی خانه بازرگانی رد میشد.در باز بود و او خانه مجلل، باغ و نوکران بازرگان را دید و به حال خود غبطه خورد و با خود گفت: این بازرگان چقدر قدرتمند است! و آرزو کرد مانند بازرگان باشد...
 
شمع فرشته
 
مردی که همسرش را از دست داده بود، دختر 3 ساله اش را بسیار دوست میداشت. دخترک به بیماری سختی مبتلا شد. پدر به هر دری زد تا کودک سلامتی اش را دوباره به دست بیاورد. هرچه پول داشت برای درمان او خرج کرد. ولی بیماری جان دخترک را گرفت و او مرد....
 
پول
یک سخنران معروف در مجلسی که 200 نفر در آن حضور داشتند، یک اسکناس 20 دلاری از جیبش بیرون آورد. و پرسید: چه کسی مایل است این اسکناس را داشته باشد؟
دست همه حاضرین بالا رفت....
 
انعکاس زندگی 
 
پسر و پدری داشتند در کوه قدم میزدند که ناگهان پای پسر به سنگی گیر کرد، به زمین افتاد و داد کشید: آآی ی!!
صدائی از دوردست آمد: آآی ی!!...
 
راز زندگی
در افسانه ها آمده، روزی که خداوند جهان را آفرید، فرشتگان مقرب را به بارگاه خود فراخواند و از آنها خواست تا برای پنهان کردن راز زندگی پیشنهاد بدهند.
یکی از فرشتگان به پروردگار گفت...
 
بانک زمان
 
تصور کنید بانکی دارید که در آن هر روز صبح 86400 تومان به حساب شما واریز می شود و تا آخر شب فرصت دارید تا همه پولها را خرج کنید، چون آخر وقت، حساب خود به خود خالی میشود.
در این صورت شما چه خواهید کرد؟....
 
دسته گل
روزی اتوبوس خلوتی در حال حرکت بود.
پیرمردی با دسته گلی زیبا روی یکی از صندلیها نشسته بود. مقابل او دخترکی جوان قرار داشت که...
 
تصمیم مهم
 
در یکی از روستاهای ایتالیا، پسر بچه شروری بود که دیگران را با سخنان زشتش خیلی ناراحت میکرد.
روزی پدرش جعبه ای پر از میخ به پسر داد و...
 
خانم نظافتچی
 
در امتحان پایان ترم دانشکده پرستاری، استاد ما سؤال عجیبی مطرح کرده بود. من دانشجوی زرنگی بودم و داشتم به سؤالات به راحتی جواب میدادم تا....
 
جای پا
 
شبی از شبها مردی خواب عجیبی دید. او دیدکه در عالم رؤیا پابه پای خداوند روی ماسه های ساحل قدم میزند و در همان حال در آسمان بالای سرش، خاطرات دوران زندگی اش به صورت فیلمی در حال نمایش است.
او که محو تماشای زندگیش شده بود، ناگهان متوجه شد که...
 
جعبه خالی
 
در شهری دور افتاده خانواده ای فقیر زندگی میکردند. پدر خانواده از اینکه دختر 5 ساله اش مقداری پول برای خرید کاغذ کادوی طلائی رنگ مصرف کرده بود، ناراحت بود.چون همان قدر پول هم به سختی به دست می آمد....
 
تزریق خون
 
سالها پیش که من به عنوان داوطلب در بیمارستان کار میکردم، دختری به بیماری عجیب و سختی دچار شده بود و تنها شانس زنده ماندنش، انتقال کمی از خون خانواده اش به او بود.
او فقط یک برادر 5 ساله داشت...
 
 استعفاء
 
بدین وسیله من رسما از بزرگسالی استعفاء میدهم و مسئولیتهای یک کودک 8 ساله را قبول میکنم.
میخواهم به یک ساندویچ فروشی بروم و فکر کنم آنجا یک رستوران 5 ستاره است.
میخواهم.....
 
 نشان لیاقت عشق
 
فرمانروائی که میکوشید تا مرزهای جنوبی کشورش را گسترش دهد.با مقاومتهای سرداری محلی مواجه شد و مزاحمتهای سردار به حدی رسید که خشم فرمانروا را برانگیخت و بنابراین او تعداد زیادی سرباز را مأمور دستگیری سردار کرد....
 
سم
 
دختری ازدواج کرد و به خانه شوهر رفت. ولی هرگز نمیتوانست با مادر شوهرش کنار بیاید و هر روز با هم جر و بحث میکردند.
عاقبت یک روز دختر نزد داروسازی که دوست صمیمی پدرش بود، رفت و ...
 
گربه در معبد
در روزگاران دور در یک معبد قدیمی استادی بود که اندیشه های نوینی را درس میداد.در معبد گربه ای بود که به هنگام درس دادن استاد سر و صدا میکرد و حواس شاگردان را پرت میکرد....
 
جمعه 28 بهمن 1390برچسب:نخند!,زیبا,نکته,خواندنی,جالب, :: 23:53 :: نويسنده : مهگامه

 

به سرآستین پاره ی کارگری که دیوارت را می چیند و به تو می گوید ارباب، نخند! به پسرکی که آدامس می فروشد و تو هرگز نمی خری، نخند!

به پیرمردی که در پیاده رو به زحمت راه می رود و شاید چند ثانیه ی کوتاه معطلت کند، نخند!

به دبیری که دست و عینکش گچی ست و یقه ی پیراهنش جمع شده، نخند!

به دستان پدرت، به جارو کردن مادرت، به راننده ی چاق اتوبوس، به رفتگری که در گرمای تیر ماه کلاه پشمی به سر دارد، به راننده ی آژانسی که چرت می زند، به پلیسی که سر چهار راه با کلاه صورتش را باد می زند، به جوانی که قالی پنج متری روی کولش انداخته و در کوچه ها جار می زند، به بازاریابی که نمونه اجناسش را روی میزت می ریزد، به پارگی ریز جوراب کسی در مجلسی، به پشت و رو بودن چادر پیرزنی در خیابان، به زنی که با کیفی بر دوش به دستی نان دارد و به دستی چند کیسه میوه و سبزی، به هول شدن همکلاسی ات پای تخته، به مردی که در بانک از تو می خواهد برایش برگه ای را پر کنی، به اشتباه لفظی بازیگر نمایشی ...

نخند، نخند که دنیا ارزشش را ندارد ...

که هرگز نمی دانی چه دنیای بزرگ و پر دردسری دارند آدم هایی که هر کدام برای خود و خانواده ای، همه چیز و همه کسند.

آدم هایی که برای زندگی تقلا می کنند، بار می برند، بی خوابی می کشند، کهنه می پوشند، جار می زنند، سرما و گرما را تحمل می کنند، و گاهی خجالت هم می کشند ... خیلی ساده ... نخند دوست من!

هرگز به آدم ها نخند. خدا به این جسارت تو نمی خندد؛ اخم می کند ... به پوزخند آدمی به آدمی دیگر !

و

سلامتی اون بابایی که دختر کوچولوش زنگ زد بهش گفت:

بابا داری میای خونه شیرینی میخری؟؟؟

جیبشو نگاه کرد و دید نمیتونه!!

ماشینشو زد کنار خیابون

پیاده شد آروم و با خجالت گفت: آزااااااادی... آزااااادی... 2 نفر...

 
جمعه 28 بهمن 1390برچسب:تصویر جادوئی,عجیب,جالب, :: 23:31 :: نويسنده : مهگامه

مدت تقریبی 30 ثانیه بدون اینکه پلک بزنید بر روی ستاره قرمز رنگ روی بینی عکس خیره شوید ...  

سپس روی یک دیوار یا کاغذ سفید نگاه کنید و مرتب پلک بزنید.

نتیجه خیلی جالبی بدست خواهید آورد!

حتما امتحان کنید ...

 یک تصویر جالب

 

 
جمعه 28 بهمن 1390برچسب:وصیت نامه,خواندنی,جالب,غم,گوش شنوا,ناشنوا, :: 22:27 :: نويسنده : مهگامه

پیرمردی مشکل شنوایی داشته و هیچ صدایی رو نمیتونسته بشنوه
بعد از چند سال بالاخره با یک دارویی خوب میشه
دو سه هفته میگذره و میره پیش دکترش که بگه گوشش حالا میشنوه
دکتر خیلی خوشحال میشه و میگه
خانواده شما هم باید ظاهرا خیلی خوشحال باشن که شنواییتونو بدست آوردید
پیرمرد میگه نه من هنوز بهشون چیزی نگفتم هر شب میشینم و به حرف هاشون گوش میکنم
فقط تنها اتفاقی که افتاده اینه که
توی این مدت تا حالا چند بار وصیت نامه ام رو عوض کردم

 
جمعه 28 بهمن 1390برچسب:خبر,خوب و بد,جالب,گلف,اخاذی,بخشش,جایزه, :: 22:20 :: نويسنده : مهگامه
خبر خوب یابد؟
نقل شده در آرژانتین گلف باز حرفه ای برنده مسابقه میشود .
هنگامی که از سالن مسابقه بیرون آمد پیر زنی جلوی راه اورا گرفت و از نه او گفت بچه ای مریض دارم و رو به مرگ است پولی هم ندارم به من کمک کن!!!
گلف باز تمام پولی که برنده شده بود را بخشید.بعد از چند هفته فدراسیون اعلام کرد که در روز مسابقه پیرزنی تمام کسانی که حضور داشتند اخازی کرده وگفته بود ککه بچه ای رو به مرگ دارم در حالی که مجرد بود مرد قهرمان از شنیدن این حرف خوشحال می شود در حالی که تمام جایزه خود را بخشیده بود از وی پرسیدند : چرا خوسشحالی .
جواب داد: به خاطر اینکه شنیدم بچه ای مریض و رو به مرگ نیست .
اگه شما جای مرد قهرمان بودید چه میکردید؟

(نظر خودتون رو بگین دوستای خوبم!...)

 

 
جمعه 28 بهمن 1390برچسب:زن,خواندنی,زیبا,جالب, :: 22:18 :: نويسنده : مهگامه
ومن در نیمه های شب به خیانت زل میزنم
از ترس می لرزم ،اما حرف نمی زنم
اما فرار نمیکنم
دستان تنومند خیانت گلویم را می فشارد
اما هنوز ایستاده ام
وبه او نگاه می کنم
و هرگز فرار نمی کنم
شاید بغض از دست دادن آرزوهایم  ،خفه ام کند
اما از جایم تکان نمی خورم
سردی خیانت تنم را می لرزاند
اما هنوز مانده ام
شاید روزی ثابت کنم
که عشق همیشه می ماند
آنگاه این زن میتواند برود
حتی میتواند بمیرد
 
 
جمعه 28 بهمن 1390برچسب:زن,خواندنی,زیبا,جالب,اشک,اشک زن,عشق,محبت,مادر,مهر, :: 22:17 :: نويسنده : مهگامه
سرکیاز مادرش پرسید : مادر چرا گریه می کنی؟مادر فرزندش را در آغوش گرفت وگفت : نمی دانم عزیزم ، نمی دانـــم

پسرک نزد پدرش رفت و گفت : بابا ، چرا مامان همیشه گریه می کند؟

او چه می خواهـــد؟

پدرش تنها دلیلی که به ذهنش میرسید ، این بود : همه ی زنها گریه می کنند،

بی هیچ دلیلی

پسرک متعجب شد ولی هنوز ازاینکه زنها خیلی راحت به گریه می افتند،

متعجب بـــود

یکبار در خواب دید که دارد باخدا صحبت می کند ، از خدا پرسید:

خدایا چرا زنها این همه گریه میکننـــد؟

خدا جواب داد : من زن را به شکل ویژه ای آفریده ام .

به شانه های او قدرتی داده ام تا بتواند سنگینی زمین راتحمل کنــــد

به بدنش قدرتی داده ام تا بتواند درد زایمان را تحمل کند

به دستانش قدرتی داده ام که حتی اگر تمام کسانش دست از کاربکشند ،

او به کار ادامه دهد

به او احساسی داده ام تا باتمام وجود به فرزندانش عشق بورزد حتی اگر او را هزاران بار اذیت کنند

به او قلبی داده ام تا همسرشرا دوست بدارد ، از خطاهای او بگذرد و همواره

در کنار او باشد

و به او اشکی داده ام تا هرهنگام که خواست ، فروبریزد .

این اشک را منحصرا برای او خلق کرده ام تا هرگاه نیاز داشت بتواند

از آن استفاده کند

زیبایی یک زن در لباسش ، مو ها، یا اندامش نیست . زیبایی زن را باید در

چشمانش جست و جو کرد زیرا تنها راه ورود به قلبش آْنجاست.

 
جمعه 28 بهمن 1390برچسب:عکس,جالب,عجیب,زیبا,دیدنی, :: 22:6 :: نويسنده : مهگامه

شستشوي يك كودك 2 ساله كنيايي در كمپ پزشكان بدون مرز در كنيا
 

 يك زن در مكزيك با يك چمدان مي خواست دوستش را از زندان خارج كند كه توسط پليس دستگير شد

 

 

 آخه چی باید گفت به اینا؟؟؟؟؟؟؟؟

عکس های جالب و خنده دار وطنی

 

بالاخره چکار کنیم؟؟؟؟؟؟؟؟

عکس های جالب و
خنده دار وطنی

وااااااااااااااااااااااااااااااای!!!!!!!!!!

؟؟؟؟؟؟

واااااااااااااااای!!!!!!! خب پدر جان میخوای بمیری, راههای بهتر از اینم هست ها!!!!!!!!!

eeeeeeeeeeeeeeeeeee!!!!!!!!!!!!!!!! هرچی هم دیوونه بازیه از این هندیها در میاد!!!!!!!

512903de432300082e6adb3ad1d466171 عکس های بامزه و خنده دارسری جدید مهر ماه

e60396efd7bf41a94ce7cfc2608abcca1 عکس های بامزه و خنده دارسری جدید مهر ماه 

 []


 

مشتری: سلام، پرینترم کار نمی کنه
پشتیبانی: مشکلش چیه؟
مشتری: موس گیر کرده
پشتیبانی: چی، موس؟؟؟؟ آقا پرینتر که موس نداره
مشتری: اِاِاِاِاِاِ ؟؟ واقعاً؟؟ پس عکسش رو می فرستم 


 

http://i45.tinypic.com/nw0qqf.jpg

...... مهمترین دستاورد مذاکرات هسته ای .........
 

 



 سرازيرترين ترن هوايي جهان در شهر بازي شهر ياماناشي ژاپن

اين ديگه آخرشه!!!!!!!!!!!!!
 
cid:1.3177828812@web46201.mail.sp1.yahoo.com
 


 

 

فقط در ایران!!!!!!!!!!0

 

 بچه های کارتون های سیاه و سفید بودیم، کارتونهایی که بچه یتیم ها قهرمانهایش بودند!

 

ما پولهایمان را می ریختیم توی قلک های نارنجکی و می فرستادیم جبهه
دهه های فجر مدرسه هایمان را تزئین می کردیم
آدمهای لباس سبز ریش بلند قهرمان هایمان بودند
آن روزها هیچکدامشان شکمهای قلمبه نداشتند
و عراقی های شکم قلمبه را که می کشتند توی سینما برایشان سوت می زدیم
شهید که می آوردند زار زار گریه می کردیم
اسرا که برگشتند شاد شاد خندیدیم

ما از آژیر قرمز می ترسیدیم
ما به شیشه خانه هایمان نوار چسب می زدیم از ترس شکستن دیوار صوتی
ما توی زیر زمین می خوابیدیم از ترس موشک های صدام
ما چیپس نداشتیم که بخوریم
حتی آتاری نداشتیم که بازی کنیم
ما ویدیو نداشتیم
ما ماهواره نداشتیم
ما را رستوران نمی بردند که بدانیم جوجه کباب چه شکلی است
ما خیلی قانع بودیم به خدا

صحنه دارترین تصاویر عمرمان عکس خانم های مینی ژوب پوشیده بود توی مجله های قدیمی
یا زنانی که موهایشان باز بود توی کتاب های آموزش A.B.C.D
زنهای فیلمهای تلوزیون ما توی خواب هم روسری سرشان می کردند
حتی توی کتابهای علوممان هم با حجاب بودند
ما فکر می کردیم بابا مامان هایمان ما را با دعا کردن به دنیا آورده اند

عاشق که می شدیم رویا می بافتیم
موبایل نداشتیم که اس ام اس بدهیم
جرات نداشتیم شماره بدهیم مبادا گوشی را بابا هایمان بردارند
ما خودمان خودمان را شناختیم
بدنمان را
جنسیتمان را یواشکی و در گوشی آموختیم
هیچکس یادمان نداد

و حالا گیر افتاده ایم بین دو نسل
نسلی که عشق و حال هایشان را توی شهر نو ها و کاباره های لاله زار کرده بودند
و نسلی که دارد با فارسی وان و من و تو و ایکس باکس و فیس بوک بزرگ می شوند
و هیچکدامشان ما را نمی شناسند و نمی فهمند...

 

 

 
جمعه 28 بهمن 1390برچسب:خواندني,زيبا,شما,خاطرات,جالب, :: 21:34 :: نويسنده : مهگامه

این ترم دانشگاه برو نیستم،شدم عین این بچه های نیمه دومی که حسرت بچه
های همسایه رو می خوردن که یکسال زودتر میرفتن مدرسه رو می خورن. این
ایمیل برای دلتنگیمه...شما هم سهیم!

شما یادتون نمیاد، تو دبستان زنگ تفریح که تموم می شد مامورای آبخوری
دیگه نمی ذاشتن… آب بخوریم

شما یادتون نمیاد،
شبا بیشتر از ساعت ۱۲ تلویزیون برنامه نداشت سر ساعت ۱۲سرود ملی و پخش
می کرد و قطع می شد…. سر زد از افق…مهر خاوران !

شما یادتون نمیاد،
قبل از شروع برنامه یه مجری میومد اولش شعر می خوند بعد هم برنامه ها رو
پشت سر هم اعلام می کرد…آخرشم می گفت شما رو به دیدن برنامه ی فلان دعوت
می کنم..


شما یادتون نمیاد، تو نیمکت ها باید سه نفری می نشستیم بعد موقع امتحان
نفر وسطی باید میرفت زیر میز.

شما یادتون نمیاد،
سرمونو می گرفتیم جلوی پنکه می گفتیم: آ آ آ آ آ آآآآآ

شما یادتون نمیاد،
ولی نوک مداد قرمزای سوسمار نشانُ که زبون میزدی خوش رنگ تر میشد.

شما یادتون نمیاد،
تو فیلم سازدهنی مرده با دوچرخه توکوچه ها دور میزدو میخوند:دِریااااااا
موجه کا کا.. دِریا موجه.

شما یادتون نمیاد،
کاغذ باطله و نون خشکه میدادیم به نمکی ، نمک بهمون میداد بعدش هم نمک
ید دار اومد که پیشرفت کرده بود نمک ید دار میداد، تابستونها هم دمپایی
پاره میگرفت جوجه های رنگی میداد.

شما یادتون نمیاد
، خانواده آقای هاشمی رو که میخواستن از نیشابور برن کازرون، تو کتاب
تعلیمات اجتماعی ! شما یادتون نمیاد موقع امتحان باید بین خودمون و نفر
بغلی کیف میذاشتیم رو میز که تقلب نکنیم.

شما یادتون نمیاد،
سریال آیینه ، دو قسمتی بود اول زن و شوهر ها بد بودند و خیلی دعوا
میکردند بعد قسمت دوم : زندگی شیرین می شود بود و همه قربون صدقه هم می
رفتند. یه قسمتی بود که زن و شوهر ازدواج کرده بودند همه براشون ساعت
دیواری اورده بودند. بعد قسمت زندگی شیرین میشود جواد خدایاری و مهین
شهابی برای زوج جوان چایی و قند و شکر بردند همه از حسن سلیقه این دو نفر
انگشت به دهان موندند و ما باید نتیجه میگرفتیم که چایی بهترین هدیه
عروسی می تونه باشه.

شما یادتون نمیاد؛
جمعه شبا سریال جنگجویان کوهستان رو، فرداش همه تو مدرسه جوگیر بودیم.


شما یادتون نمیاد، پیک نوروزی که شب عید میدادن دستمون حالمونو تا روز
آخر عید میگرفتن !

شما یادتون نمیاد،
اون قایق ها رو که توش نفت میریختیم و با یه تیکه پنبه براش فتیله درست
میکردیم و بعد روشنش میکردیم و میگذاشتیمش تو حوض. بعدش هم پت پت صدا
میکرد و حرکت میکرد و ما هم کلی خر کیف میشدیم..!!!

شما یادتون نمیاد،
شیشه های همه خونه ها چسب ضربدری داشت.

شما یادتون نمیاد،
زنگ آخر که می شد کیف و کوله رو مینداختیم رو دوشمون و منتظر بودیم زنگ
بخوره تا اولین نفری باشیم که از کلاس میدوه بیرون .

شما یادتون نمیاد
، یک مدت از این مداد تراش رو میزی ها مد شده بود هرکی از اونا داشت خیلی
با کلاس بود.

شما یادتون نمیاد،
دستمال من زیر درخت آلبالو گم شده سواد داری؟

شما یادتون نمیاد،
ماه رمضون که میشد اگه کسی می گفت من روزه ام بهش میگفتیم: زبونتو در
بیار ببینم راست میگی یا نه !

شما یادتون نمیاد
، که کانال های تلویزیون دو تا بیشتر نبود، کانال یک و کانال دو !


شما یادتون نمیاد، پاک کن های جوهری که یه طرفش قرمز بود یه طرفش آبی بعد
با طرف آبیش می خواستیم که خودکارو پاک کنیم، همیشه آخرش یا کاغذ رو پاره
می کرد یا سیاه و کثیف می شد !

شما یادتون نمیاد
، سر صف پاهامونو ۱۸۰ درجه باز می کردیم تا واسه رفیق فابریکمون جا بگیریم !

شما یادتون نمیاد
، آن مان نماران، تو تو اسکاچی، آنی مانی کَ. لا. چی !

شما یادتون نمیاد،
گوشه پایین ورقه های دفتر مشقمون، نقاشی می کشیدیم. بعد تند برگ میزدیم
میشد انیمیشن.

شما یادتون نمیاد،
آرزومون این بود که وقتی از دوستمون می پرسیم درستون کجاست اونا یه درس
از ما عقب تر باشن !


شما یادتون نمیاد، یه زمانی به دوستمون که میرسیدیم دستمون رو دراز
میکردیم که مثلا میخوایم دست بدیم، بعد اون واقعا دستش رو دراز میکرد که
دست بده بعد ما یهو بصورت ضربتی دستمون رو پس میکشیدیم و میگفتیم: یه بچه
ی این قدی ندیدی؟؟ (قد بچه رو با دست نشون میدادیم) و بعد کرکر میخندیدیم
که کنفش کردیم !

شما یادتون نمیاد،
با آب و مایع ظرفشویی کف درست میکردیم، تو لوله خالی خودکار بیک فوت
میکردیم تا حباب درست بشه !


شما یادتون نمیاد، انگشتر فیروزه، خدا کنه بسوزه !

شما یادتون نمیاد،
اون موقعها یکی میومد خونه مون و ما خونه نبودیم رو در مینوشتن: آمدیم نبودید!!

شما یادتون نمیاد،
دبستان که بودیم، هر چی میپرسیدن و میموندیم توش، میگفتیم ما تا سر
اینجا خوندیم !


شما یادتون نمیاد، گل گل گل اومد کدوم گل؟ همون که رنگارنگاره برای
شاپرکها یه خونه قشنگه. کدوم کدوم شاپرک؟؟ همون که روی بالش خالهای سرخ و
زرده، با بالهای قشنگش میره و برمیگرده، میره و برمیگرده.. شاپرک خسته
میشه… بالهاشو زود میبنده… روی گلها میشینه… شعر میخونه، میخنده !

شما یادتون نمیاد،
اون مسلسل های پلاستیکی سیاه رو که وقتی ماشه اش رو میکشیدی
ترررررررررررررترررررررررر ررر صدا میداد !

شما یادتون نمیاد،
بچه که بودیم می خواستیم بریم حموم باید یک ساعت قبل بخاری تو حموم روشن میکردیم.

شما یادتون نمیاد
، آسیاب بشین میشینم، آسیاب پاشو پامیشم، آسیاب بچرخ میچرخم، آسیاب
پاشو،پا نمیشم؛ جوون ننه جون، پا نمیشم؛… جوونه قفل چمدون،پامیشم..آسیاب
تند ترش کن، تندتر تندترش کن!

شما یادتون نمیاد،
اونجا که الان برج میلاد ساختن، جمعه ها موتورهای کراس میومدن تمرین و
نمایش. عشقمون این بود که بریم اونا رو ببینیم. راستی چی شدن اینا.

شما یادتون نمیاد،
چرخ فلکی که چرخو فلکش رو میاورد ۴ تا جا بیشتر نداشت و با دست میچرخوندش.

شما یادتون نمیاد،
…تا پلیس میدیدم صدای ضبط ماشین رو کم میکردیم!

شما یادتون نمیاد،
که چه حالی ازت گرفته می شد وقتی تعطیلات عید داشت تموم می شد و یادت می
آمد پیک نوروزیت را با اون همه تکالیفی که معلمت بهت داده رو هنوز انجام
ندادی واقعا که هنوزم وقتی یادم می یاد گریم می گیره.

شما یادتون نمیاد،
انگشتامونو تو هم کلید میکردیم یکیشونو قایم میکردیم اینو میخوندیم: بر
پاااا….بر جاااا…. کی غایبه؟ مرجاااان…دروغ نگو من اینجااام…

شما یادتون نمیاد،
چقدر زجر آور بود شنیدن آهنگ مدرسه ها وا شده اونم صبح اول مهر.

شما یادتون نمیاد،
توی سریال در پناه تو وقتی بابای مریم سیلی آبداری زد به رامین چقدر خوشحال شدیم!


شما یادتون نمیاد، بازی اسم فامیل. میوه:ریواس. غذا:ریواس پلو…..!


شما یادتون نمیاد، دبستان که بودیم معلم بهداشت یه ساعتایی می اومد با
مدادامون لای موهامونو نگاه می کرد.

شما یادتون نمیاد،
این آواز مُد شده بود پسرا تو کوچه میخوندن: آآآآآی نسیم سحری صبر کن،
مارا با خود ببر از کوچه ها،آآآی…

شما یادتون نمیاد،
مراد برقی عاشق محبوبه بود، وقتی سریال مراد برقی شروع میشد پرنده تو
خیابونها پر نمی‌زد.


چه شیطونی هایی می کردیم یادش به خیر یاد کودکی…….و همه بچه های اون
موقع…. یاد اون روزا بخیر

 
جمعه 28 بهمن 1390برچسب:خواندنی,زیبا,جالب,زندگی,زندگی بعدی,وودی آلن,آلن, :: 21:24 :: نويسنده : مهگامه

در زندگی بعدی من میخواهم در جهت معکوس زندگی کنم !

 

با مردن شروع می­کنی و می­بینی که همه چیز خیلی عجیب است.

سپس بیدار می­شوی و می­بینی که در خانه سالمندان هستی! و هر روز که می­گذرد حالت بهتر می­شود.

بعد از مدتی چون خیلی سالم و سرحال می­شوی از آنجا اخراجت می­کنند! بعد از آن می­روی و حقوق بازنشستگی­ات را می­گیری. وقتی کارت را شروع میکنی در همان روز اول یک ساعت مچی طلا می­گیری و یک میهمانی برایت ترتیب داده می­شود (میهمانی ای که موقع بازنشستگی برای شما می­گیرند و به شما پاداش یا هدیه می­دهند).

40 سال آزگار کار می­کنی تا جوان شوی و از بازنشستگی­ات!! لذت ببری.

سپس حال می­کنی و الکل می­نوشی و تعداد زیادی دوست دختر خواهی داشت. کمی بعد باید خودت را برای دبیرستان آماده کنی.

سپس دبستان و بعد از آن تبدیل به یک بچه می­شوی و بازی می­کنی. هیچ مسوولیتی نداری. سپس نوزاد می­شوی و آنگاه به دنیا می­آیی. در این مرحله 9 ماه را باید به حالت معلق در یک آب گرم مجلل صفا می­کنی که دارای حرارت مرکزی است و سرویس اتاق هم همیشه مهیا است، و فضا هه هر روز بزرگتر می­شود، واااای!

و در پایان شما با یک ارضاء به پایان می­رسید.
می­ بینید که حق با بنده است.

 
  منبع : فرند فا
 
جمعه 28 بهمن 1390برچسب:درس,موشک,داستان,داستان کوتاه,جالب,معلم,دکتر حسابی, :: 21:23 :: نويسنده : مهگامه
داستان کوتاه “کلاس درس دکتر حسابی”
یکی از دانشجویان دکتر حسابی به ایشان گفت: شما سه ترم است که مرا از این درس می اندازید. من که نمی خواهم موشک هوا کنم. می خواهم در روستایمان معلم شوم.
دکتر جواب داد: تو اگر نخواهی موشک هوا کنی و فقط بخواهی معلم شوی، قبول؛ ولی تو نمی توانی به من تضمین بدهی که یکی از شاگردان تو در روستا، نخواهد موشک هوا کند!

 

 
برخی حوادث جالب در زندگی انیشتین
در ادامه برخی از حوادث جالب و آشکار از زندگی آلبرت انیشتین را که اخیرا توسط مجله تایم به عنوان مرد قرن مفتخر شده بود، می خوانید:
 
یک روز در هنگام تور سخنرانی، راننده آلبرت انیشتین، که اغلب در طول سخنرانی او در انتهای سالن می نشست، بیان کرد که او احتمالا میتواند سخنرانی انشتین را ارائه دهد زیرا چندین مرتبه آن را شنیده است. برای اطمینان بیشتر، در توقف بعدی در این سفر، انیشتین و راننده جای خود را عوض کردند و انیشتین با لباس راننده در انتهای سالن نشست.
پس از ارائه سخنرانی بی عیب و نقص، توسط یک عضو از شنوندگان از راننده سوال دشواری خواسته شده بود. راننده انشتین خیلی معمولی جواب داد:
“خب، پاسخ به این سوال کاملا ساده است. من شرط می بندم راننده من، (اشاره به انیشتین) که در انتهای سالن وجود دارد، می تواند پاسخ این سوال را بدهد.”
*****
همسر آلبرت انیشتین غالبا اصرار داشت که او در هنگام کار باید لباسهای مناسبتری استفاده کند. انشتین همواره میگفت: “چرا باید اینکار را بکنم هر کسی اینجا می داند من که هستم.”
هنگامی که انیشتین برای شرکت در اولین کنفرانس بزرگ خود شرکت کرد نیز همسرش از او خواست که لباس مناسبتری بپوشد، انشتین گفت: “چرا باید اینکار را بکنم هیچ کسی اینجا مرا نمی شناسد .”
*****
از آلبرت اینشتین معمولا برای توضیح نظریه عمومی نسبیت سوال میشد و او یک بار اینگونه پاسخ داده بود:
“دست خود را بر روی اجاق گاز داغ برای یک دقیقه قرار دهید، و این عمل مانند یک ساعت به نظر می رسد، حال با نامزد خود یک ساعت بنشینید، و این عمل مانند یک دقیقه به نظر می رسد. این نسبیت است!”
*****
هنگامی که آلبرت انیشتین شاغل در دانشگاه پرینستون بود، یک روز قرار بود به خانه برود ولی او آدرس خانه اش را فراموش کرده بود. راننده تاکسی او را نمی شناخت. انیشتین از راننده پرسید آیا او می داند خانه اینشتین کجاست. راننده گفت:
“چه کسی آدرس اینشتین را نمی داند؟ هر کسی در پرینستون آدرس خانه انشتین را میداند. آیا می خواهید به ملاقات او بروید؟”
اینشتین پاسخ داد:
“من اینشتین هستم. من آدرس منزل خود را فراموش کرده ام، می توانید شما مرا به آنجا ببرید؟”
راننده او را به خانه اش رساند و از او هیچ کرایه ای نیز نگرفت.
*****
یک بار اینشتین از پرینستون با قطار در سفر بود که مسئول کنترل بلیط به کوپه او آمد. وقتی او به اینشتین رسید، انیشتین بدنبال بلیط جیب جلیقه اش را جستجو کرد ولی نتوانست آن را پیدا کند. سپس در جیب شلوار خود جستجو کرد ولی باز هم بلیط را پیدا نکرد. سپس در کیف خود را نگاه کرد ولی بازهم نتوانست آن را پیدا کند. بعد از آن او صندلی کنار خودش را جستجو کرد ولی باز هم بلیطش را پیدا نکرد.
مسئول بلیط گفت: دکتر اینشتین، من می دانم که شما که هستید. همه ما به خوبی شما را میشناسیم و من مطمئن هستم که شما بلیط خریده اید، نگران نباشید. و سپس رفت.
در حال خارج شدن متوجه شد که فیزیکدان بزرگ دست خود را به پایین صندلی برده و هنوز در حال جستجوست.
مسئول قطار با عجله برگشت و گفت:
“دکتر انیشتین ، دکتر انشتین ، نگران نباش ، من می دانم که شما بلیط داشته اید، مسئله ای نیست. شما بلیط نیاز ندارید. من مطمئن هستم که شما یک بلیط خریده اید.”
اینشتین به او نگاه کرد و گفت:
"مرد جوان، من هم می دانم که چه کسی هستم. چیزی که من نمی دانم این است که من کجا می روم."
  منبع : آلامتو


 

 

 
جمعه 28 بهمن 1390برچسب:خط میخی, اسم,هخامنشی,جالب, :: 21:19 :: نويسنده : مهگامه

دونستن هرچیزی به نظر من می ارزه و میتونه جالب باشه!

اسم خود را به انگلیسی وارد کنید سپس اسم خود را به خط میخی پارسی باستان ببینید.
برای وارد کردن اسم
اینجا کلیک کنید.


این خط مال دوران هخامنشیانه

 
جمعه 28 بهمن 1390برچسب:طنز,نصیحت,پیرمرد,عقد,ازدواج,جوان,جالب,خواندنی,خنده, :: 20:57 :: نويسنده : مهگامه
مرد جوون: ببخشین آقا ، می تونم بپرسم ساعت چنده؟
پیرمرد: معلومه که نه!
جوون: ولی چرا؟! مثلا" اگه ساعت رو به من بگی چی از دست میدی؟!
پیرمرد: ممکنه ضرر کنم اگه ساعت رو به تو بگم!
جوون: میشه بگی چطور همچین چیزی ممکنه؟
!پیرمرد: ببین... اگه من ساعت رو به تو بگم ، ممکنه تو تشکر کنی و فردا هم بخوای دوباره ساعت رو از من بپرسی!
جوون: کاملا" امکانش هست!
پیرمرد: ممکنه ما دو سه بار دیگه هم همدیگه رو ملاقات کنیم و تو اسم و آدرس من رو بپرسی!
جوون: کاملا" امکان داره!
پیرمرد: یه روز ممکنه تو بیای به خونهء من و بگی که فقط داشتی از اینجا رد میشدی و اومدی که یه سر به من بزنی! بعد من ممکنه از روی تعارف تو رو به یه فنجون چایی دعوت کنم! بعد از این دعوت من ، ممکنه تو بازم برای خوردن چایی بیای خونهء من و بپرسی که این چایی رو کی درست کرده
جوون: ممکنه!
پیرمرد: بعد من بهت میگم که این چایی رو دخترم درست کرده! بعد من مجبور میشم دختر خوشگل و جوونم رو بهت معرفی کنم و تو هم دختر من رو
می پسندی!
مرد جوون لبخند میزنه!
پیرمرد: بعد تو سعی می کنی که بارها و بارها دختر من رو ملاقات کنی! ممکنه دختر من رو به سینما دعوت کنی و با همدیگه بیرون برید!
مرد جوون لبخند میزنه!
پیرمرد: بعد ممکنه دختر من کم کم از تو خوشش بیاد و چشم انتظار تو بشه! بعد از ملاقاتهای متوالی ، تو عاشق دختر من میشی و بهش پیشنهاد ازدواج
می کنی!
مرد جوون لبخند میزنه!پیرمرد: بعد از یه مدت ، یه روز شما دو تا میاین پیش من و از عشقتون برای من تعریف می کنین و از من اجازه برای ازدواج میخواین!
مرد جوون در حال لبخند: اوه بله!پیرمرد با عصبانیت: مردک ابله! من هیچوقت دخترم رو به ازدواج یکی مثل تو که حتی یه ساعت مچی هم از خودش نداره در نمیارم!!!


 
 
جمعه 28 بهمن 1390برچسب:دانش,طنز,خنده,جالب,خواندنی,آیا میدانید,دانستنی, :: 20:51 :: نويسنده : مهگامه

آيا مي دانيد بدن جوجه تيغي در هنگام تولد حالت ژله اي دارد و حتي ممكن است در حين تولد، نيمي از بدنش توسط تيغهاي بدن مادر كنده شود؛ اما تا قبل از یک هفتگی، بدنش كاملاً ترميم مي شود؟


 
آيا مي دانيد سگ از نژاد اسب است و خود اسب هم از نژاد ماموت يا همين فيلهاي امروزي است؟
 
آيا مي دانيد ضريب هوشي نوزاد انسان در سه روز اول تولد بيش از هفتصد و پنجاه است اما اين مقدار از روز چهارم به سرعت پايين مي آيد؟ و آيا مي دانيد با كمك اين هوش است که نوزاد سينه مادر را به روش استنتاجي پيدا مي كند و در واقع به اين نتيجه مي رسد كه بايد سينه را بمكد؟
 
آيا مي دانيد يك نوع سمندر در آفريقا وجود دارد كه تحمل شانزده هزار ولت برق با شدت جريان پنجاه هرتز را دارد و در اين حالت بدنش تنها نوري معادل يك لامپ 70 وات توليد مي كند؟
 

آيا مي دانيد زرافه ها در اصل گوشتخوار هستند اما به دليل عدم توانايي در بلعيدن غذا از روي زمين به دليل داشتن مري طولاني و نداشتن اندام مناسب برای شكار، گياه خواري مي كنند و به همين دليل يك زرافه در تمام طول عمر خود سوء هاضمه دارد؟
 
 
آيا مي دانيد در قطب شمال تنها دو ماه از تابستان امكان آتش روشن كردن در فضای آزاد وجود دارد و در بقيه ايام سال به دليل سرماي شديد، آتش به صورت تكه هاي بلور در آمده و خورد مي شود؟
 
آيا مي دانيد اگر بتوانید سر خود را سه بار پشت سر هم و در زمانی کمتر از 10 ثانیه محكم به ديوار بكوبيد، میگرنتان خوب می شود و اصلاً دردتان نمی گيرد؟
 
آيا مي دانيد اگر در هنگام چشم درد، بتوانید به کمک انگشت سبابه، چشمتان را از حدقه دربياوريد، دردتان برطرف شده و در کمتر از یک ساعت، یک چشم جدید به جای آن در می آید؟
 
آيا مي دانيد اگر پیش من بياييد تا من يك اردنگی محکم به شما بزنم، تمام بیماری ها و سموم بدنتان دفع مي شود؟
 
 
آيا مي دانيد كه همه اينها چرت و پرت بود؟
 
آيا مي دانيد شما الآن سر کار رفته اید؟
آيا مي دانيد هرچه الآن در دلتان نسبت به من گفتيد، خودتان هستيد؟
 
 
آيا مي دانيد هرچه در اينترنت به دستتان رسيد را نبايد باور كنيد چون شما عقل داريد؟
آیا میدانید که با وجود اینکه فهمیده اید که سر کار رفته اید، چرا دارید این متن را تا آخر میخوانید؟

 

 

به جذابترین گروه اینترنتی یاهو ملحق شوید |
BestIranGroups

به جذابترین گروه اینترنتی یاهو ملحق شوید | BestIranGroups

به جذابترین گروه اینترنتی یاهو ملحق شوید | BestIranGroups

به جذابترین گروه اینترنتی یاهو ملحق شوید | BestIranGroups

به جذابترین گروه اینترنتی یاهو ملحق شوید |
BestIranGroups

به جذابترین گروه اینترنتی یاهو ملحق شوید | BestIranGroups



به جذابترین گروه اینترنتی یاهو ملحق شوید | BestIranGroups

به جذابترین گروه اینترنتی یاهو ملحق شوید | BestIranGroups

به
جذابترین گروه اینترنتی یاهو ملحق شوید | BestIranGroups

به جذابترین گروه اینترنتی یاهو ملحق شوید | BestIranGroups

به جذابترین گروه اینترنتی یاهو ملحق شوید | BestIranGroups

به جذابترین گروه اینترنتی یاهو ملحق شوید | BestIranGroups

به جذابترین گروه اینترنتی یاهو ملحق شوید | BestIranGroups
  و این لینک: http://1doost.com/photos/148.htm

نظر نداده نری ها!!!!

 

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 6 صفحه بعد